پاورپوینت کامل شکسته بالان عاشق ; خاطراتی از خانم فرجوانی (مادر دو شهید و یک دختر جانباز، مادر بزرگِ دو نوه شیمیایی) ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شکسته بالان عاشق ; خاطراتی از خانم فرجوانی (مادر دو شهید و یک دختر جانباز، مادر بزرگِ دو نوه شیمیایی) ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شکسته بالان عاشق ; خاطراتی از خانم فرجوانی (مادر دو شهید و یک دختر جانباز، مادر بزرگِ دو نوه شیمیایی) ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شکسته بالان عاشق ; خاطراتی از خانم فرجوانی (مادر دو شهید و یک دختر جانباز، مادر بزرگِ دو نوه شیمیایی) ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

>

۶

تخت عشق

خانم فرجوانی همان عروس یازده ساله اهوازی، امروز مادر دو
پسر شهید، یک دختر جانباز و مادر بزرگِ دو نوه شیمیایی است. اسطوره ای برای همه
نسل ها، و اینک اوست که سخن می گوید:

«فهرست وار تصویری از حضور خودم در صحنه اجتماع، قبل از
شروع انقلاب تا دوران جنگ را برایتان می گویم: شرکت در راهپیمایی ها، توزیع
اعلامیه های حضرت امام، حضور فعال در اعتصاب ها و متعاقب آن، تشویق کارمندان به
بازگشت به پست های اداری، شرکت در دادگاه های انقلاب در امور مستضعفین، کمیته
امداد و بعد، حضور در صحنه های مختلف جنگ از کانال چهار پایگاه «یکی به مدیریت
امام جمعه» نماینده ولایت فقیه، پشتیبانی جبهه و جنگ، کمیته امداد امام و جهاد
سازندگی و در ابتدای جنگ بُرش لباس های رزمندگان.

تنور نان

از حال و هوای نان پختن در خانه مان بگویم؛ حتماً این جمله
امام را به خاطر دارید که فرمود: «خوش به حال آنان که یک شبه راه هزار ساله
پیمودند» همه روزها و شب های ما ضمن کار به دعا می گذشت. شب های رمضان از اول
ماه مبارک تا آخر هر شب، شب قدر داشتیم، هر کس پای تنوری که از خانه اش آورده
بود، نان می پخت و با خدا راز و نیاز می کرد.

شب های با شکوه دعای توسل!!!

باقالی پخته

چون پسرم فرمانده گردان بود، به احترام او، ما را در مناطق
مختلف می پذیرفتند. و بچه های رزمنده رابطه صمیمانه ای با ما داشتند. گاهی غذای
به خصوصی از ما می خواستند. شاید می دانید که غذای سنتی شوشتر و دزفول باقالی
پخته است و ما به طور مداوم، این غذا را برای بچه ها می بردیم.

ضبط پیام

یادش به خیر، در همان رفت و آمدها روزی در منطقه بودم که
ناگهان پسرم با حالت خاصی مثل ارادت شاگرد نسبت به استادش و با دستپاچگی گفت:
مادر، فرمانده ام آمده. و من در حالتی شتابزده، خودم را کنترل کردم و گفتم: چه
اشکالی دارد؟ فرمانده تو هم، پسر من است و فرمانده همه شما امام زمان (عج) و
همین دیدار، آغازی شد برای ارتباط بسیار نزدیک و مادر و فرزندی، بین من و این
فرمانده عزیز شهید حاج آقا رئوفی ـ که امیدوارم تا صف محشر ادامه پیدا کند و
این عزیز خدا در آن جا ما را شفاعت کند.

بعد از آشنایی با فرمانده، شب های عملیات، چادر به چادر
سراغ بچه های رزمنده می رفتم، برایشان صحبت می کردم پیامشان را ضبط می کردم و
فردای عملیات، پیام آن دسته از بچه ها را که شهید شده بودند، به خانواده هایشان
می رساندم.

ما تا هر جا که بچه های رزمنده بودند، پیش می رفتیم. عکس ها
و فیلم ها و نوارهای زیادی از آن روزها برایم باقی مانده است ـ در یکی از
عکس ها، خمپاره ای درست بالای سرِ ما در حال انفجار دیده می شود.

زنبیل عربی

یک روز حاج اسماعیلم از جبهه آمد. حاج اسماعیلم ۸ بار مجروح
شد، در هر نوبت عضوی از بدنش را از دست داد، یک دست نداشت، قلم پای چپ نداشت،
چشم هایش بر اثر شیمیایی شدن، آسیب دیده بود، دو ران پایش آسیب دیده بود،
گوش هایش بر اثر انفجار، شنوایی خوبی نداشت. وقتی آمد متوجه شدم که بخشی از شست
پای او، از بین رفته! خندیدم و گفتم: حاج اسماعیل، انگار صدام، یک ترکش خصوصی
برایت فرستاده و وِردی به او خوانده و گفته: دور حاج اسماعیل بگرد و ببین کجای
بدن او سالم است. بعد همان جا را بزن.

پسرم در جواب، خنده شیرینی سر داد و گفت: «نه مادر، این کار
به صدام مربوط نیست. مربوط به دار و دسته او می شود. راستش، ما توی جبهه،
موش های صحرایی خیلی بزرگی داریم. این موش ها، گاهی نوک بینی، گاهی لاله گوش و
گاهی انگشت های رزمنده ها را گاز می گیرند. حالا این موش لطف کرد و انگشت پای
مرا خورد، گفتم: «این موش نمی دانست تو مادری مثل من داری» صبح فردا، آن روز
چند کله ماهی از بازار خریدم. کله ها را زیر یک زنبیل عربی گذاشتم و چوبی از
زیر زنبیل به عنوان خمال گذاشتم. نخی را به چوب خمال وصل کردم و منتظر شکار
نشستم. آن روز ۱۷ گربه گرفتم. گربه ها را داخل زنبیل گذاشتم و فردای آن روز با
وانت خودم به منطقه بردم. خدا می داند، بچه ها چقدر خندیدند. گربه ها را در
منطقه رها کردم و برگشتم.

مدتی گذشت، یک روز به حاجی گفتم: خب از دست موش ها خلاصه
شدید؟ حاجی گفت: خبر نداری! آن شب بعد از رفتن شما، ما شاهد جنگ موش ها و
گربه ها بودیم، عاقبت هم، موش ها، گربه ها را دریدند!

عیال الله

از حاج اسماعیل، بیشتر برایتان بگویم. اسماعیلم در ۱۷ سالگی
ازدواج کرده و اوایل ۲۵ سالگ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.