پاورپوینت کامل داستان; چماقدارها ۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان; چماقدارها ۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; چماقدارها ۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; چماقدارها ۲۰ اسلاید در PowerPoint :
>
با صدای اللهاکبر مادرم پلکهایم را باز کردم. صدای زمزمهی نمازش سکوت سنگین اتاق را میشکست. بابا برای خریدن نان بیرون رفته بود. آبجی کنار سماور نفتی نشسته و در هوای نیمهتاریک اتاق داشت کتابهای مدرسهاش را آماده میکرد. سراسیمه از توی رختخوابم برخاستم و پیلیپیلیخوران خودم را به اتاق دیگری رساندم. داداشبزرگه توی رختخوابش نبود. از پشت پنجره به حیاط نگاه کردم. هوا تازه روشن شده بود و برفی که از دیشب میبارید هنوز بند نیامده بود. درخت زیتون وسط حیاط زیر ملحفهی سپید برف به خواب رفته بود. از توی ایوان، پارچ آب را برداشتم و چند مشت آب به صورتم زدم. وقتی به اتاق برگشتم مادر نمازش تمام شده بود. دیشب داداشبزرگه دیر کرده بود و همهی ما نگران شده بودیم. من و آبجی تا ساعت ۱۲ شب در انتظار آمدنش بیدار بودیم و من نفهمیدم که کی خوابم گرفت. رو به مادر گفتم: «دیشب داداش آمد؟» گفت: «آره آمد. دیروقت بود!» گفتم: «کجا رفته بود؟» گفت: «حتماً باید بدانی؟» دیگر حرفی نزدم.
این روزها سعی میکردند همهچیز را از ما کوچکترها پنهان کنند؛ اما، ما خیلی چیزها را میفهمیدیم. اصلاً در و دیوار کوچهها، خیابانها، محلهها و مدرسه بوی نان تازهای میداد و انگار خبرهایی بود. آبجی که چند سالی که از من بزرگتر بود، نزدیکم شد و آهسته گفت: «دیشب باز هم با چماقدارها درگیر شده بودند. پاسگاه هم از چماقدارها طرفداری میکرد.»
مادر غرولندکنان گفت: «خدا لعنتشان کند! چند تا از خدا بیخبر با چوب میافتند به جان بچههای مردم.» آبجی گفت: «داداشبزرگه میگفت دیگر کارشان تمام است. شاه که رفته اینها هم نفسهای آخرشان است.»
گفتم: «دیروز محمود پسر اوستارضا میگفت رئیس پاسگاه بهشان پول داده و گفته هر وقت جوانها سر میدان جمع شدند با چوب آنها را بزنند. به آنها گفتند که حتی به دخترها و زنها هم رحم نکنند.»
چند وقتی بود که داداشبزرگه صبح زود میرفت و شبها دیروقت به خانه برمیگشت. از صحبتهای پدر و مادر فهمیده بودم که به همراه دوستانش به داخل مسجد میروند و در آنجا در مورد اعلامیه، شعار و راهپیمایی حرف میزنند. هر وقت داداش دیر میآمد مادر و بابا هراسان میشدند و دست به دعا برمیداشتند. دل من و آبجی هم میلرزید که نکند خدایی نکرده چماقدارها و سربازان پاسگاه بلایی سرش بیاورند.
وقتی بابا با نان گرم از راه رسید صبحانه را خوردم، بعد کتابهای درسیام را برداشتم و از خانه زدم بیرون. برف همچنان میبارید. داخل کوچه که شدم چند تا از جوانهای محل را دیدم. آنها در حالی که شال و کلاه کرده بودند با سرعت از کنارم رد شدند. بوی رنگ اسپری توی کوچه پیچیده بود.
***
آن روز خیلی از معلمها به مدرسه نیامده بودند. به خاطر همین زودتر از همیشه تعطیلمان کردند. نزدیکهای ظهر بود که از مدرسه بیرون آمدم. برف دیشب بند آمده بود و کوچهها و خیابانها سفیدپوش شده بودند. سوز سردی میوزید و سر و صورتم را نیش میزد. نزدیکهای خانه بودم که محمود، دوستم را دیدم که از روبهرو میآمد. او شبانه درس میخواند. به همین خاطر بیشتر خبرهای درگیریها را به من میرساند. با
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 