پاورپوینت کامل جادهی بهشت; یادگاریهای جنگ ۱۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل جادهی بهشت; یادگاریهای جنگ ۱۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جادهی بهشت; یادگاریهای جنگ ۱۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل جادهی بهشت; یادگاریهای جنگ ۱۷ اسلاید در PowerPoint :
>
یک روحانیِ همرزم:
دل حاجی مثل دریا بود. بدنش پُر از یادگاریِ جنگ. اگر نقشهی جنگ را میخواستی، میتوانستی یکی یکی روی جسمِ او پیدا کنی. نشانی عملیات والفجر، نشانی عملیات فتحالمبین، نشانی عملیات کربلای یک…
جسم احمدآقا پر از زخم جنگ بود. یک بار با حسرت آه کشید و گفت: «من دوست دارم مثل حضرت عباس(ع) در راه اسلام فدا بشوم.»
به قد و بالای رشید او نگاه کردم و گفتم: «حاجی، تو دیگر آن آدم قبلی نیستی!»
با لبخند، دستهای خود را بالا آورد و جواب داد: «ببین دستهایم هنوز سالماند. من با این دستها میتوانم با دشمن بجنگم!»
احمدآقا چند روز بعد، توی یک عملیات بزرگ، مجروح شد. اسم آن عملیات بود، عملیات بدر.
به دیدنش رفتم و با خنده گفتم: «مثل این که دستت هم مجروح شده؟»
خندید و جواب داد: «اما بدنم هنوز سالم است. من هنوز هم میتوانم راه بروم و جلو دشمن بایستم!»
نگاه کردم. حالا همه جای پیکر او، پر از یادگاری جنگ بود.
مادر:
دلم میخواست پسرم بیشتر به مرخصی بیاید. میخواستم یک دلِ سیر نگاهش کنم. بعد بنشینم پایِ حرفهای قشنگ قشنگش. جایش در خانه چهقدر خالی بود. جای احمدِ بهتر از گلم!
اما او کم میآمد. وقتی هم میآمد خیلی کار داشت. باید به بسیج میرفت و به کارهای پشت جبهه میرسید. به خانوادههای رزمندگان سرکشی میکرد و مشکلات مختلف زندگی را از سر راهشان برمیداشت.
یک روز، وقتی پوتینهای خود را از پا درآورد و پا به اتاق گذاشت گفتم: «احمدجان، شنیدهام تو فرمانده شدهای!»
زیر زیرکی لبخند زد و گفت: «نه مادر، من مثل بچههای رزمنده هستم؛ البته فرقی هم با آنها دارم!»
پرسیدم: «چه فرقی؟»
گفت: «من برای آنها، یک نانخورِ اضافی هستم.»
خندیدم و گفتم: «دوست دارم بدانم تو در جبهه چه کارهای؛ یعنی چه مسؤولیتی داری؟»
دست به ریشهای مرتب و کوتاهش گرفت و گفت: «مادر، من دوست داشتم مثل بقیهی بچهها اسلحه بگیرم و هیچ مسؤولیتی نداشته باشم؛ اما… چه کنم که مجبورم کردن!»
من برخاستم که برایش، چای تازه دم بیاورم.
-پسرم، بالأخره آنها تو را شناختهاند، اخلاق و رفتارت را دیدهاند که تو را فرمانده کردهاند!
احمد خیلی جدی شد و جواب داد: «نه مادر، همهی کارها دستِ خداست. ما چه کارهایم. خدا باید از ما قبول کند.»
احمد، فرماندهی یک گردان بود. اول گردان امام موسی بن جعفر(ع)، بعد هم گردان حضرت معصومه(س).
یک روز صبح، تازه هوا روشن شده بود که احساس کردم کسی داخل قفل درِ حیاط خانه کلید انداخت. در باز شد. احمد بود. دلم برای دیدنش یک ذره شده بود. خواستم برخیزم و با شوق بگویم: «خوش آمدی مادر، دلم برایت…»
اما قیافهی عجیبی داشت. در سرش باند سفیدی بود و روی یکی از چشمهایش،
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 