پاورپوینت کامل داستانک; تیرکمان- حبههای قند ۱۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستانک; تیرکمان- حبههای قند ۱۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستانک; تیرکمان- حبههای قند ۱۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستانک; تیرکمان- حبههای قند ۱۳ اسلاید در PowerPoint :
>
تیرکمان
مشتقی نمیگذاشت برود مدرسه. محمدعلی آنقدر زار زد تا آذر دلش کباب شد و شوهرش را راضی کرد. آذر با پساندازهای روز مبادایش دو تا مداد و یک دفتر کاهی خرید، شب گذاشت توی یک کیسهی رنگ و رورفته و به محمدعلی گفت: «وای به حالت اگر گمشان کنی! ببینم چطور آبروداری میکنی جلو آقات!»
محمدعلی کیسه را گذاشت زیر بالشش و با کلی ذوق خوابید. باورش نمیشد که میخواهد برود مدرسه. باسواد بشود، مثل آقامعلم کت و شلوار بپوشد و او هم معلم بشود.
با اینکه مشتقی از مدرسه ترسانده بودش تا نرود و کمکدست خودش بماند و وردست خودش بنا بشود، محمدعلی مدرسه را دوست داشت. قبلاً چند بار با رسول، قایمکی رفته بودند مدرسه، از پشت پنجرهی کلاس صدای آقامعلم را شنیده بودند که به بچهها درس میداد. یک کلمه را میگفت و بچهها پشتش تکرار میکردند و اصلاً هم ندیده بود که حرفهای مشتقی درست از آب دربیاید و معلم بچهای را به فلک ببندد یا کف دستش را با خطکش خون بیندازد؛ برای همین مدرسه شده بود آرزویش.
صبح زود محمدعلی با ذوق از خواب بیدار شد. هیچکس خانه نبود. ناشتا دمپاییهای پلاستیکیاش را به پا کشید و دوید خانهی رسول. کسی درشان را باز نکرد. خندان و با لپهای گلانداخته دوید به سمت مدرسه. توی راه از غریبه و آشنا خبرهایی میشنید که معنیاش را نمیفهمید.
– توی تاریکی زدهاند… بمباران… از خدا بیخبرها…
لقمهی نان و سبزی که تمام شد، رسیده بود مدرسه. محمدعلی که از ترس گم شدن، دفتر و مدادها را چسبانده بود به خودش، کیسه از دستش افتاد. مدرسه ویران شده بود، مثل آرزوهایش. جمعیت میدویدند اینور و آنور. همهجا فقط خاک بود. محمدعلی، رسول را با لباسهای خاکی میان جمعیت دید. دوید کنار رسول و از رسول شنید که: «هواپیماهای دشمن بمب انداختند روی مدرسه.»
با رسول رفتند میان جمعیت و آقامعلم را دیدند که با حسرت به مدرسهی نابودشده نگاه میکرد. محمدعلی وقتی فکر کرد که دیگر نمیتواند مثل آقامعلم بخواند و بنویسد
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 