پاورپوینت کامل داستان; مه و باران ۳۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان; مه و باران ۳۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; مه و باران ۳۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; مه و باران ۳۹ اسلاید در PowerPoint :
>
– فقط پانزده روز!…
پسر فکر کرد: «خیلی کم است. خیلی زود تمام میشود!»
دوست داشت جاهایی را که ندیده بود، ببیند. بارها به پدرش گفته بود شیراز بروند؛ اما هر بار بهانهای آورده بودند. عیدها شلوغی را بهانه میکردند، تابستانها گرمای شیراز را.
این بار قول دادند او را ببرند. حالا دیگر موضوع کاملاً فرق میکرد.
مادر همه چیز را آماده کرده بود. پسر اصرار کرد به جای شیراز به شمال بروند. دوست داشت منظرههای زیبای شمال و جاده و کوهها را ببیند؛ مخصوصاً کوههای جنگلی را.
پدر خیلی آهسته دستی روی سر پسر کشید؛ انگار میترسید به او دست بزند! با احتیاط دستش را از روی سر پسر برداشت. دلش میخواست مثل زمان کودکیاش، او را توی آغوش بگیرد و بالا و پایین بیندازد، با او بازی کند؛ اما همهی اینها فقط خیال بود!
پسر دلش میخواست شبها هم بیدار بماند و تا میتواند پدر و مادرش را نگاه کند.
دیروقت بود. مادر گفت بهتر است بخوابند. فردا صبح زود، سرحال بلند شوند و اول صبح سفرشان را شروع کنند.
پسر خوابش نمیبرد. پدر و مادر هم مثل او بودند؛ مخصوصاً مادر. مدام به نابینایی پسرش فکر میکرد. دکترها گفته بودند خیلی طولانی باشد، پانزده روز دوام میآورد. بعضیها هم روزهای کمتری را گفته بودند.
پسر بلند شد. به آشپزخانه رفت و لیوانی آب سر کشید. همان حال مادر از اتاق خواب بیرون آمد و گفت: «میگفتی من میآوردم.»
– مامان، هنوز میبینم! بگذار اتفاق بیفتد، بعد!
حرف پسر، مادر را کمی رنجاند.
مادر گفت: «منظوری نداشتم. چرا ناراحت میشوی؟»
پسر خندید و گفت: «شوخی کردم. فدای سرتان! شدم، هم شدم! دنیا که به آخر نرسیده، رسیده؟»
پسر دوباره خندید. پدر هم از اتاق بیرون آمده بود. هر سه دور هم نشستند و به هم زل زدند. تا ساعتی میگفتند و میخندیدند. پسر هر بار لطیفهی تازهای میگفت. خندهها، گاهی طبیعی و گاهی زورکی بودند! پشت خندههای پسر، گاهی گریههای پنهان او خود را لو میداد!
بالأخره خوابیدند.
صبح زود، ماشین در جادههای پیچدرپیچ شمال میرفت. پسر منظرههای قشنگ و کوههای زیبا را میدید؛ انگار به جای دیدن میخواست همهی آن زیباییها را توی دلش قورت بدهد! میدانست فرصت دوباره دیدن را ندارد. مادر، غصهی او را میخورد. پدر دو بار ماشین را به سمت خاکی کشاند. یک بار هم پسر با صدای بوق بلند ماشین عقبی از جایش پرید.
پسر حس میکرد پدر و مادر، بیشتر از او نگران هستند. شروع کرد به آواز خواندن. صدای زیبایی داشت. ابتدا شعر غمناکی را زمزمه میکرد. بعد شروع کرد به خواندن یک شعر شاد و خاطرهانگیز؛ مخصوصاً برای پدر. پدر هم او را همراهی میکرد.
مادر با خوشحالی آن دو را نگاه میکرد. دقایقی انگار در دنیای دیگری بودند! صدای آواز او دلنشین و شنیدنی بود و مناظر اطرافشان دیدنی و دوستداشتنی! مادر پرتقالی را از توی سبد کوچکی که کنار دستش بود، برداشت. آن را پوست کند و به سمت پسر گرفت. پسر با اشاره گفت: «یعنی آواز، بیآواز؟» مادر خندهکنان، خود پرتقال را خورد.
صدای پسر در دل جاده و کوه پیچیده بود. پدر هم گاهی میخواند و گاهی به صدای پسر گوش میداد.
وقتی به افق رسیدند، در یک بلندی ایستادند. خورشید توپ سرخ گردی بود که هر لحظه به پایین کوهها قِل میخورد.
مادر گفت: «کاش زمان را میشد نگه داشت!»
پسر خندید و گفت: «که از چهارده روز باقیمانده کم نشود؟»
مادر با حالتی نگاهش کرد و گفت: «کاش مادر بودی و میفهمیدی چه میکشم!»
پسر خود را به او نزدیک کرد. سرش را روی دست مادر خم کرد. دست مادر را بوسید و چشمهایش را به دستهای او مالید. گفت: «نگران چه هستید مامان؟ تا شما را دارم، چه غم دارم؟ شما، هم دستهای من هستید، هم چشمهایم.»
بعد، بلند خندید و گفت: «چشم یکی از اعضای بدن است که گاهی ممکن است خیلی گناهها هم بکند. من دوست ندارم گناه بکنم. بعضی وقتها بعضی چیزها را آدمها نبینند، شاید بهتر باشد! پس غم و غصه برای چه؟»
مادر او را توی آغوش گرفت و گفت: «تو هنوز خیلی بچهای. باید خیلی چیزها را ببینی، باید از دیدنیها لذت ببری، باید خیلی جاها بروی.»
پدر سیگاری را آتش زده بود. فقط پکی به آن زد و آن را دور انداخت. گفت: «برویم که به شب میخوریم.»
سوار ماشین که شدند، تا مسافتی سکوت بود. کسی حرف نمیزد. پسر فقط نگاه میکرد. گاهی ناگهانی دلش میگرفت. چنان که انگار او را توی چهاردیواری بلندی زندانی کردهاند! مادر خیلی نگرانش بود. دوست داشت به جای نگاه به مناظر زیبای جاده و جنگل، چند تا چشم داشت و پسر را نگاه میکرد. خواست بگوید حاضر است هر دو چشمش را به او بدهد و تمام عمر، بدون چشم زندگی کند.
پدر هم در خیالهای خود غرق بود. مدام دعا میکرد آخرین سفرش با پسرش نباشد. دوست داشت بعد از آن هر چند وقت یک بار سوار ماشین میشدند، از مقابل خانه حرکتشان را شروع میکردند و تا بینهایت میرفتند. به راهها و جادههای دور میرفتند. با خود گفت: «ای خدای بزرگ! میشود چشمهای بچهام سالم شوند، با او به مشهد شریف برویم؟ به مدینهی باصفای فاطمه و رسول گرامیات برویم؟»
پدر، پشت فرمان قطرهاشکی را از گونهاش پاک کرد. مادر دستمالی به دست او داد. پسر دید که قطرههای اشک پدر پایین چکید. دوباره شروع کرد به خواندن ترانهای شاد؛ طوری که پدر و مادر هر دو خندیدند. برایش کف زدند. مادر میگفت: «خدای من، صدا که نیست. صوت داوودی است!»
پسر در حال خواندن، درونش طوفان بود. دوست داشت زمان متوقف میشد. با خود فکر کرد باید عادت کند. باید به پدر و مادرش امید بدهد. بیاختیار پوزخندی زد و گفت: «دیگران باید به من امیدواری بدهند. من دارم نابینا میشوم، نه پدر و مادرم، یا هر کس دیگر!»
در حال خواندن بیت بعدی، شعر را فراموش کرد. ساکت شد. پدر از توی آیینه نگاهش کرد. مادر رویش را برگرداند و گفت: «میخواهی بقیهی شعر را به یادت بیاورم؟»
– نه مامان. میخواهم بخوابم.
– بخوابی؟ مگر نگفتیم تا کاملاً خسته نشدیم، تا کمترین نور توی آسمان است، چشم از دیدنیها برنداریم؟
پسر بغض کرده بود. میخواست چیزی بگو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 