پاورپوینت کامل گُل پا ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گُل پا ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گُل پا ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گُل پا ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

>

نویسنده ی مهاجر افغان

مادرم، کاسه ی «شوروا» را که دستم داد گریه ام گرفت؛ ولی خجالت کشیدم. تندتند پلک زدم، اشکم نریزد. مادرم گفت: «خانه ات آباد! تیزْ این کاسه شوروا را ببر که پدرجانت تلف شد. »

روز قبل، آدمای «اکبرخان» همان گل صبح، خواب آلود و روی ناشسته آمدند. پدرم را سیلی کوب کردند و بردند. همسایه ها آمدند و گفتند: «غلام حسین عقل و هوش ندارد! آدم هوشیار بهانه دست اکبرخان نمی دهد.»

مادرم گریه می کرد. همسایه ها می گفتند: «غلام حسین را «بندی خانه»(۱) برده اند. فقط آب خالی می دهند. دریغ از یک لقمه نان خشک. »

تا شب صبر کردیم؛ ولی خبری از پدرم نشد. غروب کارم خیلی آسان شده بود. قبل از آن، خسته ی کار روز، باید مرغ و خروس های شیطان را کیش می کردم به «مرغانچه»(۲). از بین علف های بلند و لبِ جوی آب و پشت طویله و روی بام همسایه و صد جای دیگر؛ ولی حالا فقط یک خروس مانده بود و بقیه ی شان را «پاورپوینت کامل گُل پا ۲۷ اسلاید در PowerPoint» خورده بود. خروس تنها را کیش کردم داخل مرغانچه. دست بردم زیر تخته سنگی بزرگ و هل دادم پشت درِ مرغانچه. تکیه دادم به سنگ و نفسی تازه کردم. دیگر پاورپوینت کامل گُل پا ۲۷ اسلاید در PowerPoint نمی توانست سنگ را تکان دهد و تنها خروس باقی مانده را هم بخورد. شب قبل هم می خواستم این کار را بکنم؛ اما پدرم گفت: «نیازی نیست. » تکه چوبی را از شاخه ی درخت سنجد کَند و با چاقو آن را تراشید. چوب تراشیده را مثل «هفت» درست کرده بود که اگر وارونه اش می کردی «هشت» می شد. بعد دو سیاه میخ بزرگ را هم به مرغانچه و درش زد و میخ ها را کج کرد. یک پای عدد هشت را به یک میخ و پای دیگرش را آن طرف میخ دیگر فرو کرد. جلو درِ مرغانچه ایستاد و دست هایش را به هم مالید.

– این هم قفل برای درِ مرغانچه!

به سنگ سنگینی که هر شب به زور هلش می دادم پشت درِ مرغانچه نگاه کردم. پدرم گفت: «هر کار زور نمی خواهد. کمی عقل هم لازم است. اگر فقط زور کافی بود، گاو هم زور دارد!»

با نوک انگشت چند بار به کاسه ی سرش زد: «عقل! پسرجان! عقل!»

– گاو عقل ندارد؟

– اگر عقل داشت که گاو نمی شد. بین حیوانات روباه خیلی زرنگه…

حرفش را نیمه تمام گذاشت. این طرف و آن طرفش را نگاه کرد. کسی نبود. مادرم به یکی از بیدهای مقابل خانه ی مان تکیه داده بود و به کوه «جوشان» نگاه می کرد. کوه جوشان مثل شتری با کوهان سیاه، آرام و سنگین میان دشت نشسته بود و زمین ها و مزرعه های اکبرخان و «ظفرخان» را از هم جدا کرده بود. روزها قبل، درگیری شدیدی بالای کوه جوشان شد. بین نوکرهای ظفرخان و نوکرهای اکبرخان. هرکدام ادعای چشمه ی بالای کوه را داشتند. کار که بالا گرفت، هیأتی حکومتی از مرکز آمد. کار مهمی از دستش برنیامد. قرار شد تا مدتی یک روز اکبرخان از آب چشمه استفاده کند، یک روز ظفرخان.

پدرم حرفش را ادامه داد: «بین حیوانات پاورپوینت کامل گُل پا ۲۷ اسلاید در PowerPoint از همه زرنگ تر است؛ ولی عقلش به آدم نمی رسد. آدم چیز دیگری است. »

همسایه ها می گفتند: «غلام حسین عقل و هوش ندارد. آدم هوشیار بهانه دست اکبرخان نمی دهد. »

به مادرم گفتم: «دم راه چپه اش نکنم؟»

– بهانه نکن! هوش خود را جمع بگیر!

اندازه ی کفِ دست، نان گذاشت روی کاسه و پارچه ای دور آن سفت پیچید. گفت: «هوش کن نوکرهای اکبرخان تو را نبینند. کاسه را راست ببر پیش زن اکبرخان. بگو برای غلام حسین آورده ام. نوکرها شوروا را ببینند، خودشان می خورند. »

«سخی»، بالای بام کاهدان، شاخی اش را به شانه اش تکیه داده بود و با سبیل هایش بازی می کرد. گفت: «آفرین بچه جان! زود ببر تا مظلوم تلف نشده. خودت زود پس بیا؛ وگرنه اکبرخان گوش هایت را می برد. »

بند کفش هایم را سفت بستم و شلوارم را بالاتر کشیدم. کاسه را گذاشتم روی سرم. پوست سرم گرم آمد. قدم هایم را کوتاه برمی داشتم شوروا نریزد. خیلی زود به جنگل پشت خانه ی اکبرخان رسیدم. جوی کوچک آبی از میان درختان پرشاخ و برگ و تو در تو روان بود. لب جوی نشستم و بقچه ی کاسه را کنار جوی گذاشتم. آبی به صورت پاشیدم. صورتم خنک شد و قطرات سرد آب چک چک از چانه ام در یقه ی پیراهنم می ریخت. دست خیسم را به کاسه ی سرم که هنوز گرم بود، گذاشتم. «رمضان» سلانه سلانه از جاده ی خاکی می آمد. گونی نخی کوچکی را روی شانه ه

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.