پاورپوینت کامل آقای دوستی ۲۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل آقای دوستی ۲۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل آقای دوستی ۲۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل آقای دوستی ۲۶ اسلاید در PowerPoint :

>

بابا نگاهم نمی‌کرد. من هم نگاهش نمی‌کردم. می‌ترسیدم چشمم را به طرفی بچرخانم. راهرو شلوغ بود. سرم پایین بود. فقط به کفش‌ها نگاه می‌کردم؛ کفش‌هایی که تندتند از جلو چشم‌هایم رد می‌شدند با شکل‌ها و رنگ‌های مختلف. از جلو چشمم یک جفت پوتین و دمپایی رد شدند. زود سرم را بالا گرفتم. فهمیدم باید یک زندانی باشد. بله، آقایی بود که دستش با یک دست‌بند به دست سرباز چفت شده بود. همین‌طور که از پشت سر به آن‌ها نگاه می‌کردم چیز تازه‌ای فهمیدم. روی لباس زندانی‌ها عکس گل نبود، بلکه عکس ترازو بود. از دور مثل گل به‌ نظر می‌رسید. دوباره چشمم به بابا افتاد. سرم را پایین انداختم. یاد حرف دیشب بابا افتادم که به دایی‌احسان و مامان می‌گفت من آبرویش را برده‌ام؛ البته آبروی همه‌ی خانواده و فامیل را. پای‌شان را به جایی باز کرده‌ام که جد اندر جد از جلو آن‌جا رد هم نشده‌اند چه برسد به پرونده و شاکی و…

– سلام آقای صادقی!

صدای آقای محبی بود؛ معلم ادبیات‌مان.

بابا، تا چشمش به آقای محبی افتاد بلند شد؛ من هم همین‌طور.

وقتی به آقای محبی دست می‌داد گفت: «ببخشید! باعث زحمت شما هم شدیم. امیدوارم لطف شما رو زود جبران کنیم!»

تعجب کردم! چه لطفی؟

آقای محبی انگار آمده بود عروسی یا مهمانی. کت و شلوار طوسی پوشیده بود با پیراهن آبی. مثل همیشه کیف قهوه‌ای‌اش همراهش بود. کنار بابا نشست. خیلی خوش‌حال به ‌نظر می‌رسید و این من را بیش‌تر عصبانی می‌کرد.

– خواهش می‌کنم آقای صادقی! من امیدوارم این دردسر با خیر و خوشی تمام بشه.

بابا دستش را گرفته بود جلو صورتش. انگار دوست نداشت کسی ما را ببیند یا ما چشم‌مان به دوست یا آشنایی بیفتد!

آقای محبی در مورد آب و هوا شروع به بحث و گفت‌وگو کرد. از دستش حسابی شاکی بودم. یکی نبود بگوید آقای محبی، معلم نازنین ادبیات، کی از شما خواست که ما را به شهرت برسانید که البته به لطف ندانم‌کاری شما منِ بدبخت به زحمت و دردسر افتادم.

راهرو دوباره شلوغ شد. می‌ترسیدم. کاش پاهایم شکسته بود و نرفته بودم طرف آن پاساژ لعنتی و تایپیست می‌شدم و از بی لپ‌تاپی مرده بودم!…

بابا داشت با مامان تلفنی حرف می‌زد. کاش به جای بابا، مامان آمده بود! چه وقت زایمان بود خاله‌عسل؟ در همین موقع آقای محبی با هیجان گفت: «آمد! آقای صادقی! این آقا همون پاورپوینت کامل آقای دوستی ۲۶ اسلاید در PowerPointه.»

با این حرف آقای محبی قلبم مثل کارگری که بی‌کار توی سایه خوابیده باشد و با آمدن سرکارگرش، بپرد سر دیوار و شروع کند به آجر چیدن، از توی قفس سینه‌ام پرید بیرون و تندتند زد…زد…زد…

بله! شهرام دوستی بود. با یک آقای جوان آمده بود. تا ما را دیدند، جلوتر نیامدند. همان‌جا کنار دیوار ماندند. پاورپوینت کامل آقای دوستی ۲۶ اسلاید در PowerPoint سیگاری روشن کرد. با آن جوان، نگاه ما می‌کردند و حرف می‌زدند. دست مرد جوان چیزی مثل پوشه بود. بابا بلند شد. روبه‌روی ما ایستاد. خوش‌حال شدم؛ چون دیگر نگاه سنگین پاورپوینت کامل آقای دوستی ۲۶ اسلاید در PowerPoint را حس نمی‌کردم.

بابا هم مدام به من سرکوفت می‌زد. به آقای محبی گفت: «دیدی آقا؟ حالا جواب این بابا رو چی بدم؟ بگم پسرم دروغ‌گو بوده؟»

آقای محبی انگار که خودش بی‌تقصیر باشد سرش را تکان داد. موبایلش را درآورد با یکی از دوستانش در مورد پرونده‌ی ما صحبت کرد. وقتی صحبتش تمام شد به بابا گفت: «نگران نباشید! شاید بشه یه جوری این آقا رو راضی کرد. این کار مرتضی یکی از تخلفات و جرایم مطبوعاتی به حساب میاد.»

بابا پرسید: «چه جرمی؟ تخلف چی؟»

آقای محبی دوباره شروع کرد به توضیح دادن. بین حرف‌هایش گفت: «وای اینا دیگه کی هستن؟ خدای من!»

گیج شدم. فکر کردم این حرفش هم قسمتی از بیاناتش است؛ ولی دیدم دارد با تعجب به پاورپوینت کامل آقای دوستی ۲۶ اسلاید در PowerPoint نگاه می‌کند.

دوتا خبرنگار با شهرام دوستی مصاحبه می‌کردند. یکی‌شان هم عکس می‌گرفت. بابا گفت: «ای لعنت به شیطان!»

چند نفر دورشان جمع شده بودند.

– ببین پسر! سر پیری چطور با آبروی من بازی کردی.

خبرنگارها به طرف ما برگشتند. دوستی ما را بهشان نشان داده بود. عکاس‌شان از ما عکس گرفت. بابا از کوره دررفت!

– برای چی عکس می‌گیری؟ مگه قتل کرده؟ به ‌خاطر دوتا داستان…

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.