پاورپوینت کامل همه می‌خندیم! ۳۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
4 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل همه می‌خندیم! ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل همه می‌خندیم! ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل همه می‌خندیم! ۳۲ اسلاید در PowerPoint :

>

سرم سنگین است. دلم می‌خواهد بخوابم. عزیز کنارم نشسته، این طرف، پشتش به نرده‌هاست.

مامان هم آن طرفم نشسته است. عزیز تسبیح می‌چرخاند و گریه می‌کند. مامان دستم را گرفته توی دست‌هایش و گریه می‌کند و هی می‌گوید: «یا امام رضا(علیه‌السلام)، یا امام رضا(علیه‌السلام)!»

بابا و دایی‌ناصر توی حیاط کنار حوض نشسته‌اند. سرم سنگین است. انگار ساعت‌هاست که نخوابیده‌ام.

از آن بالا بالاها طوطی‌ای می‌آید می‌نشیند روی نرده‌ها. چند رنگ است؛ آبی، زرد، قرمز، سبز. مثل همان‌هایی که توی باغ پرندگان دیدیم. چرا کسی نگاهش نمی‌کند؟ دستم را به طرفش دراز می‌کنم. حالا من مثل همان طوطی بال درآورده‌ام. پرواز می‌کنم. عزیز شروع می‌کند به یاحسین گفتن و می‌زند توی صورتش. مامان فریاد می‌زند: «یا امام رضا(علیه‌السلام)، یا امام رضا(علیه‌السلام)! بچمو از تو می‌خوام!»

بابا و دایی‌ناصر می‌دوند بالای سر من.

من از این بالا داد می‌زنم: «عزیز، عزیز! مامان، بابا، گریه نکنید! ببینید، من دارم پرواز می‌کنم. چه بال‌هایی دارم! پرواز می‌کنم!» هوای خنک لابه‌لای پرهایم می‌پیچد. عزیز گریه می‌کند. مامان گریه می‌کند و می‌گوید: «یا امام رضا(علیه‌السلام)، یا امام رضا(علیه‌السلام)!» من با طوطی پرواز می‌کنم!

***

بابا وقتی از سر کار می‌آید می‌بیند مامان ساک‌های‌شان را بسته است. مامان می‌گوید: «عجیب دلم هوای امام رضا(علیه‌السلام) رو کرده. فقط اون‌جا عقده‌های دلم خالی می‌شه!» و می‌زند زیر گریه. بابا مرخصی می‌گیرد. ساک‌ها را توی ماشین می‌گذارد. می‌خواهد توپ من را از پشت ماشین بردارد، مامان نمی‌گذارد. توپ را می‌آورد و می‌گذارد روی صندلی عقب. این طوری حس می‌کند من همراه‌شان هستم!

***

مامان توی صحن حرم نشسته است. با، بابا قرار گذاشته‌اند ساعت ۱۰ شب هم‌دیگر را کنار پنجره‌ی فولاد ببینند. مامان یاد من می‌افتد: «چرا دیوار رو بوس می‌کنی؟ مامان چرا درها رو بوس می‌کنی؟ کی این آینه‌ها رو زده به دیوارها؟ با چی رفتن اون بالا؟»

مامان گوشه‌ی حرم نشسته است. گریه می‌کند. دختری می‌آید و به مامان آجیل مشکل‌گشا می‌دهد. چه‌قدر چشم‌هایش شبیه چشم‌های من است. موهایش را بافته و لباس قرمز پوشیده است. مامان بسته‌ی آجیل را می‌گیرد. دختر می‌رود پیش مامانش. مامانش گریه می‌کند. دختر باز هم آجیل برای خانم‌های دیگر می‌برد. مامان نماز می‌خواند. زیر لب هی می‌گوید: «یا امام رضا(علیه‌السلام)! یا غریب‌الغربا!» کنار پنجره‌ی فولاد بابا را می‌بیند. آجیل را بین تمام کسانی که آن‌جا دست‌های‌شان به پنجره بسته شده تقسیم می‌کند.

***

مامان مثل سال قبل که آمدیم مشهد نیست. دیگر دلش بازار و خرید نمی‌خواهد. دوست ندارد بروند کوه‌سنگی. مامان فقط امسال دلش حرم می‌خواهد. از هتل تا حرم را که می‌روند عکاس‌خانه‌ها را می‌بیند. توی دلش می‌گوید: «کاش علی‌رضای من هم بود. باهاش عکس می‌گرفتیم!» می‌زند زیر گریه و به عکس بچه‌هایی نگاه می‌کند که لباس عربی پوشیده‌اند و عکس گرفته‌اند. سرش گیج می‌رود. بابا می‌نشاندش کنار یکی از مغازه‌ها. چند تا زن می‌آیند بالای سرش. مغازه‌دار برای مامان آب قند می‌آورد. مامان دوباره گریه می‌کند…

***

آقای کفش‌دار، کفش‌های مامان را می‌گیرد. مامان مثل همیشه بر‌می‌گردد تا کفش‌های من را بگیرد. فکر می‌کند من همراهش هستم. یادش می‌افتد من مرده‌ام. آقای کفش‌دار هم نگاه پایین می‌کند. آن پایین کنار مامان کسی نیست.

مامان دستش را به ضریح می‌رساند. گریه می‌کند و می‌گوید: «یا امام رضا(علیه‌السلام)! علی‌رضای من پیش توِ آقا! هواشو داشته باش! بچه‌س کوچیکه!»

و می‌زند زیر گریه. می‌روند زیرزمین حرم. آن‌جا را خیلی دوست داشتم. خنک و خلوت بود. یکی از خدام‌ها آن‌جا به من شکلات داد. مامان خوب یادش است. مامان و بابا آن‌جا می‌نشینند. قرآن و زیارت‌نامه می‌خوانند. چند تا از پسربچه‌ها با مُهرها بازی می‌کنند و یکی از آن‌ها روی سنگ‌فرش‌ها لیز می‌خورد و سرسره بازی می‌کند. مامانِ یکی از پسرها می‌آید. پسر را می‌زند. صدای گریه‌ی بچه بلند می‌شود. مامان می‌گوید: «تو را خدا نزنیدش! بذارید از این‌جا خاطره‌ی خوب داشته باشه.»

خانم چادر گل گلی‌اش را جمع و جور می‌کند و به مامان می‌گوید: «به خدا اذیت می‌کنن! مردم چی می‌گن؟ این‌جا که جای بازی نیست.»

پسر هنوز اشک می‌ریزد. نگاه مامان می‌کند. مامان به او می‌گوید که این‌جا بازی نکند و آرام باشد. مامان به آن خانم می‌گوید: «اگر پسر من بود دعواش نمی‌کردم. به حرف مردم کاری ندارم!»

خانم به مامان گفت: «پسر داری؟ نیاوردیدش؟»

مامان می‌زند زیر گریه. بابا ساکتش می‌کند. آن خانم دیگر حرفی نمی‌زند.

***

مامان و بابا دارند بستنی می‌خورند. توی پارک نشسته‌اند. به یاد من بستنی قیفی خریده‌اند. پسر دست‌فروشی کنار پارک نشسته است. ماشین پلاستیکی و توپ‌های کوچک م

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.