پاورپوینت کامل چهار راه?های کتابی مشهد ۷۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل چهار راه?های کتابی مشهد ۷۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چهار راه?های کتابی مشهد ۷۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل چهار راه?های کتابی مشهد ۷۴ اسلاید در PowerPoint :
نام آل احمد را شنیده و برخی داستانهای کوتاه او را خوانده بودیم. جلد اوّل کتاب ماه، را که از ابن سینا خریده بودیم، همان اوّل متوجه شدیم که صفحاتی افتادگی دارد، و ابن سینا برای ما توضیح داده بود که در این صفحات غربزدگی آل احمد چاپ شده و بعد از چاپ به دستور ساواک کتاب توقیف و از انتشار آن ممانعت به عمل آمده، بعدها آن صفحات را پاره کرده و بقیه را که الآن در دست ما بود یواشکی به بازار داده اند، تازه همین را هم من به هر کسی نمی دهم، شما چون پسرهای خوبی هستید و به کتاب علاقه مندید استثناءاً به شما می دهم، که تشکّر کرده بودیم.
پسرخاله دومی، برای جمعه مرا وعده گرفته بود که ناهار به خانه آنها بروم. یک بار دیگر هم رفته بودم، اما سرپایی و دم دستی؛ گمانم یکی از همان روزهایی بود که برای تایید مدارک و دستور ثبت نام، یک پایمان هر روز اداره فرهنگ بود.
خانه آنها با «چهارطبقه» فاصله چندانی نداشت. پسرخاله سرایدار کتابخانه فرهنگ بود واقع در ایستگاه سراب. بالای کتابخانه باشگاه فرهنگ بود و مغازههای حاشیه خیابان فروشگاه فرهنگ و پشت همه اینها دبیرستان شاهرضا. از همه جا فرهنگ زبانه میکشید و قلب چیزی به نام آموزش در همه جا میتپید. اتاق سرایدار کتابخانه در طبقه بالا بود و رو به روی در طبقه دوم که درِ خصوصی باشگاه بود و شبهای عروسی و مجلس شادی، جلو اتاق آنها بزن و بکوب و کیا و بیای رهایی بود و رفت و آمدی به انبوه و جانانه.
در آهنین و مشبّک کتابخانه از یک کنار فروشگاه به خیابان باز میشد و درِ اصلی از سوی دیگرش با پلههایی به طبقه دوم که سالن اصلی باشگاه بود، راه پیدا میکرد.
کتابخانه تعطیل بود. آن روز بعد از ناهار پسرخاله مرا به تماشای کتابها مهمان کرد. در داخل مخزن رها شدم هاج و واج و انگشت به دهان از اینهمه کتاب که هرگز یکجا ندیده بودم. کتابخانه دبیرستانمان در شهر فردوس، که مدّتی خودم کلیددارش بودم، در برابر این دریا قطرهای بیش نبود. تعداد ردیفها را که شمردم دوازده تا شد، پشت و رو هر کدام به طول سه چهار متر، حسابِ کتابها را باید به متر نگه میداشتم، اگر قرار بود حساب و کتابی داشته باشم.
پسرخاله پی کار و زندگی روزمرّهاش رفت، که با چهار پنج تا بچه سرونیم سر روز جمعه برایش کار فراوان بود، باید دستی به احوال خانم خانه میرساند و بسیاری تدارکات دیگر. من ماندم و یک دریا کتاب، که تا شب در آن غوطه خوردم و به امید مرواریدی، صدفی، چیزی به هر سو پلکیدم. وقتی پسرخاله دوباره پایین آمد و مرا صدا زد که بروم چایی بخورم، حسابی تاریک شده بود.
از آن روز راه این کتابخانه را هم یاد گرفتم، عصرها که وقت داشتم یا روزهایی که کلاسمان تعطیل بود به جای کتابخانه حضرت که خیلی رسمی و غریبهوار باید میرفتم به این کتابخانه میآمدم که پسرخاله مرا با کتابدارها و حتی رئیس کتابخانه که خانمی میانه سال بود و با اقتدار مینمود، معرفی کرده بود که فلانی چنین و چنان است، در کلاسشان شاگرد اول بوده و مثلاً عاشق کتاب است و از این جور تعارفها که بار شرمساری و کتاب خوانی مرا سنگینتر میکرد.
تقریباً همان روز اوّل قضیه کتابخانه فرهنگ و نقش پسرخاله را در ارتباط گرم من با آنجا با عباس جفت همکلاسیام در میان گذاشته و تمایل او را هم برای ایجاد ارتباط با آنجا دیده بودم. این بود که یک روز عصر با هم رفتیم کتابخانه فرهنگ، ابتدا من او را به پسرخاله معرّفی کردم و مثلاً چنین وانمودم که هر امکانی برای من اینجا باشد برای رفیقم هم باید باشد، و پسرخاله، که از عباس و نجابت و رفاقت او با من خوشش آمده بود، او را هم به کتابدارها معرفی و چنین وانمود کرد که باید هر دوی ما بتوانیم خارج از ضوابط عمومی و معمول، از امکانات کتابخانه استفاده کنیم، و چنین شد که ما هر دو، بر سر این سفره تقریباً صاحب خانه تلقّی شدیم و تا سالها بعد همه امکانات آن در اختیارمان بود، به ویژه من که اغلب روزهای تعطیل هم به بهانه دیدار پسرخاله خودم را داخل مخزن میانداختم و میان کتابها غلتی میزدم و در فضای باز و بیکرانه آن به پرواز در میآمدم.
نتیجه آمد و رفت خودمانی و دمادم من به این کتابخانه تنها این نبود که با کتابهای بسیاری انس گرفتم و یا روزها بس که در لابه لای قفسهها رفت و شد کرده بودم، تقریباً بهتر از کتابدارها جای بسیاری از کتابها را حفظ بودم، یا اینکه دراین کتابخانه با آدمهای بسیاری آشنا شدم، حوادث و مناسبتهای مختلف و خبرهای فرهنگی را به یاد سپردم، بلکه مهمتر از همه اینها راهی بود که جلو پایم گسترده شد، راهی که یک سویش به کتابخانه و کتابفروشی میرسید و سر دیگرش به جهانشناسی و آدم نمایی. درراه کتابخانه من آدمها و دنیای آدمها را شناختم و با دنیای دیگر که در آن آدمهای دیگری میزیستند و جور دیگری به جهان نگاه میکردند، آشنا شدم.
راه این کتابخانه برای من که از خیابان ضد میآمدم اندکی از راه مدرسه درازتر بود و من مجبور شدم گاهی از همان ایستگاه سراب و گاهی از چهارراه لشکر اتوبوس سوار شوم. استفاده از اتوبوس واحد و گم شدن در انبوه جمعیتی، که مثل من حتّی استفاده همیشه از اتوبوس هم برایشان گران بود، سیر و سلوک دیگری به حساب میآمد که باب مکاشفههای جانانهای از آدمشناسی و اندیشه خوانی به روی من گشود. و کیست که از غوّاصی در دریای آدمها دست پر بیرون نیامده باشد!
آدمها، همین آدمهای معمولی، که توانایی استفاده از تاکسی و ماشین سواری را ندارند، قطرههایی هستند که هر کدامشان دریایی در تلاطم است این قطرههای متلاطم وقتی به هم رسیدند دریای آرامی را میسازند به رنگ آسمانها و آسمانی هستند به سترگی دریا که کوهها را در دامن خود آبی میکنند و صلابت را از کبودی آسمان میگیرند. همیشه میپنداشتم که آدمهای بزرگ کوههاییاند به صلابت قطرهای از همین دریا. همیشه آرزو کرده بودم کاش در سرزمین من هم کوهها همین گونه پرتوان باشند مانند قطرهها. من هم آن روز میخواستم قطرهای باشم از این دریا.
عصرها که کتابخانه تعطیل میشد، اگر درسی نداشتیم با عباس، یک شانه خیابان ارگ را میگرفتیم و به یکایک کتابفروشیها و لوازم التحریرهایی که برای خالی نبودن عریضه قفسهای کتاب هم داشتند سر میکشیدیم.
جواهری در خیابان سعدی بود، با مغازهای معمولی و نه چندان بزرگ. کتابهای جیبی میآورد و تا حدودی متنوع، انتشارات امیرکبیر، جیبی، و سری کتابهای پرستو را خوب میشناختیم و تقریباً عمده آنها را هر شب که گذارمان میافتاد از نظر میگذرانیدیم. صاحبان مغازه دو برادر بودند قد و نیم قد، که آدمشناسی و حسّ انسانی عجیبی داشتند. هیچ کس از دکان آنها دلگیر بیرون نمیآمد، دلش اگر خالی بود، دستش معمولاً خالی نبود و همین رونق نسبی کار برادران جواهری را آن سالها تضمین کرده بود. گاهی سر شب ساعتی و بیشتر به کتابها ور میرفتیم، بسیاری از آنها را میدیدیم، زیر و رو میکردیم و حتی ذرّه ذرّه میخواندیم، بعضی شبها هم اگر چند تومانی توانسته بودیم از مایحتاج روز و ماه خود بزنیم، دوتایی یک کتاب جیبی دو تومانی میخریدیم تا به نوبت بخوانیم.
قبل از چهار طبقه کتابفروشی مروّج بود که بیشتر لوازم التحریر داشت و مقداری کتاب لوکس و جلد اعلا و درنتیجه گرانقیمت که به درد ما نمیخورد، جز اینکه اسم آن را از پشت ویترین بخوانیم و حتّی به خودمان اجازه ندهیم که به آن دست بزنیم چه رسد که ورقی بزنیم و نمیدانم صفحهای یا برگی از آن را سرپایی بخوانیم. صاحب کتابفروشی مردی میانه سال بود که به مسنّی میزد با شاپویی که رسمی و جدّی بر سر میگذاشت و به بچهها و جوانهایی مثل ما، به ویژه اگر اهل خرید هم نبودند، کمتر روی خوش نشان میداد.
این بود که اغلب به تماشای ویترین مغازه بسنده میکردیم و خود را چند دربند آن طرفتر به امیرکبیر میرسانیدیم که او هم کم کم داشت به جای کتاب به لوازم التحریر و قلم و کاغذ روی میآورد که به مثابه نان و آب محصّلین و اهل سواد بود، در حالی که مثلاً کتاب غیر درسی حالت اشیاء لوکس و تجملاتی زندگی را پیدا میکرد، که دارندگانش هر روز محدود و محدودتر میشد.
بنگاه کتاب و برومند بعد از چهار طبقه بود و آن طرف خیابان ارگ، بالاخره باید خود را به آن هم میرسانیدیم. بنگاه کتاب شاید جدّیترین و اصیلترین کتابفروشی ارگ بود که هم به کار دیگری نمیپرداخت و هم کتابهای اساسی میآورد. تقریباً تا سقفش پر از کتاب بود، وقتی قرار بود از آن بالاها کتابی را برای مشتری پایین بیاورد باید نردبان زیر پایش میگذاشت، که صندلی و چهار پایه ابداً کفایت نمیکرد. بدی کار این بود که کتابفروش قدری مسنّ و خسته از کار و کم تحرّک به نظر میرسید و حال و حوصله کافی برای سروکلّه زدن با مشتری را نداشت. اگر پسرش کنار دستش نبود گمانم روزی یکی دوبار با مشتریها سرشاخ میشد و حسابی داد و فریاد راه میانداخت. «بنگاه کتاب» آن سالها واقعاً بنگاه کتاب بود و اغلب سرشب که ما میرفتیم از آمد و رفت مشتریهای باسابقه و اهل کتاب یا دست کم کتاب خر، حسابی گرم بود. در این کتابفروشی متون کلاسیک و آثار چند جلدی و گران قیمت از همه جا بیشتر به چشم میخورد.
آن سالها داشتن شاپو نشان نوعی تشخص و جا افتادگی و اصالت به شمار میرفت، یعنی هنوز بقایای کلاههای عهد رضا شاه را بسیاری سنّتاً یا حتی اصالتاً حفظ کرده بودند. هم صاحب اصلی بنگاه کتاب شاپو میگذاشت و به همین دلیل در چشم و دل ما بچهترها حسابی مرد و کاملاً متشخص مینمود و هم صاحب کتابفروشی برومند که درست چسبیده به بنگاه کتاب بود و بر خلاف او گاهی از کتابها و مجلّات زیادی که داشت مقداری هم برخلاف معمول کتابفروشیها یا به دیوار تکیه میداد یا داخل قفسههای کوچک و موقّت میگذاشت، بنابراین از همان دور هم که از پیاده رو میآمدی تقریباً میشد بفهمی که اینجا باید یک کتابفروشی باشد. آقای برومند مردی چهارشانه و توپر بود و اندکی مینمود که تنومند باشد امّا نبود، کلاه شاپو و کت و شلوار مرتّب و اندکی راحت او وی را چنان نشان میداد. تا دیده بودم آقای برومند را با شاپور و کت و شلوار قهوهای دیده بودم، زمستان و تابستان هم نداشت. او مردی جدّی و اندکی بد اخم بود که نه تنها من، بلکه همه جوانترها حسابی از او چشم میزدند، اگر هم پول میداشتم رغبت چندانی برای خرید از مغازه او نداشتم، برای آنکه فکر میکردم، انسانیّت و اخلاق قیمتش از این حرفها بالاتر است. من اولین بار کتابها و مجلّات خارجی را در کتابفروشی برومند دیده بودم، البته دیدم که جواهری هم کتاب لغت خارجی دو زبانه و یک زبانه دارد، که من هم پس از مدتها صرفه جویی بالاخره یک دیکشنری لرنر (Learner) از او خریده و خودم را موظف کرده بودم که با مورد و بیمورد به آن رجوع کنم و زور بزنم تا معنی کلمات را به انگلیسی بفهمم. این حس را گمانم آقای زبان در دبیرستان هدایت در من ایجاد کرده بود، که خودش مرتب در کلاس به دیکشنریهای جورواجورش مراجعه میکرد.
آخرین کتابفروشی راسته ارگ، که تقریباً هر شب که از آن مسیر میگذشتیم به آن سری میزدیم، «کتابفروشی ابن سینا»، بود، روبه روی دارایی، کتابفروشی جمع و جوری بود با کتابهای جیبی و غیر جیبی، روبه روی قفسهها میای
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 