پاورپوینت کامل تحلیل انتقادی مسأله نفس از دیدگاه ارسطو ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل تحلیل انتقادی مسأله نفس از دیدگاه ارسطو ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تحلیل انتقادی مسأله نفس از دیدگاه ارسطو ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل تحلیل انتقادی مسأله نفس از دیدگاه ارسطو ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
مساله نفس همواره یکی از مهمترین و درعین حال دشوارترین مسائل و معضلات فلسفی بوده است. علل پدید آمدن تصور نفس در ذهن بشر را می توان برخی رویاها، ظهور ارواح و یا تنفس به شمار آورد و شاید بخ خاطر یگانه پنداشتن نفس و تنفس، تصور نفس (پسوخه) در ابتدا با تصور هوا و دم پیوند داشته است.
مساله نفس همواره یکی از مهمترین و درعین حال دشوارترین مسائل و معضلات فلسفی بوده است. علل پدید آمدن تصور نفس در ذهن بشر را می توان برخی رویاها، ظهور ارواح و یا تنفس به شمار آورد و شاید بخ خاطر یگانه پنداشتن نفس و تنفس، تصور نفس (پسوخه) در ابتدا با تصور هوا و دم پیوند داشته است. تصور نفس برای نخسیتن بار در فلسفه افلاطون هویت و صراحت بیشتری مییابد و او در مکالمات منون و فیدون مفصلاً دربار نفس سخن رانده است، اما بی تردید شاگرد نامدار او، معلم اول ـ ارسطوی کبیر ـ نخستین متفکری بوده است که به طور منظم و منقح، مسائل مربوط به نفس را تبویب و تدوین نموده است. همچنین نخستین کتاب مستقل در این باره- دربار نفس- نوشتاری جامع و روشمند، از آثار ارزشمند ارسطو محسوب می شود. ارسطو در این کتاب، نفس را صورت بدن انگاشته و در ارتباط با نظری ماده ـ صورت خود ـ که رکن رکین مابعدالطبیع او محسوب می شود، نفس را در بحث طبیعیات وارد مینماید. مباحث ارسطو، تعریف نفس، انواع نفوس، و قوا و کارکردهای نفس را شامل می شود و باید دانست که این مباحث در طول تاریخ اندیشه- چه در سنت فلسف غربی و چه در تفکر فلسفی اسلامی- همواره محل تضارب و تلاقی تفاسیر و برداشتهای گوناگون بوده است.
مقدمه
بی تردید انسان از ابتدای پیدایش در کر خاکی به وجود نفس پیبرده است، ولی در بدو امر این وجود را به همه اشیاء تعمیم میداده و همه چیز را دارای نفس می دانسته که از این موضوع به آنیمیسم (جاندار انگاری) تعبیر میکنند. نخستین حکمای یونان نیز چنین اندیشه ای داشتند و می پنداشتند که هم اشیاء، واجد نفس یا روح است. هومر در منظوم ایلیاد، نفس را مادی انگاشته است و معتقد است که در هنگام مرگ جان انسان از راه دهان او به بیرون میرود و به جهانی دیگر عزیمت میکند. البته برخی دیگر در یونان باستاد عقاید دیگری در باب نفس اتخاذ نمودند، یعنی نفس را از عالم قدسی و علوی می پنداشتند و جسم را زندان نفس می دانستند، و معتقد بودند که نفس همواره آرزوی پیوستن به جهان دیگر را دارد.
ازجمله مهمترین مسائلی که در فلسفه وجود داشته است، نفس، قوای نفس و نسبت نفس با قوای آن و نیز ارتباط نفس و بدن بوده است. بررسی و تبیین ماهیت و حقیقت نفس انسان یکی از مهمترین مسائل فلسفی و عرفانی است. هیچ یک از فیلسوفان ـ پیش از ارسطو ـ تحقیق جامع و کاملی دربار نفس نداشته و این مساله بسیار مهم را به طور مستقل عنوان نکرده و یا کتاب و رسالهای در باب آن ننوشته اند. برای اولین بار در تاریخ فلسفه، این ارسطو بوده است که بحث دربار نفس را به طور مستقل و مجزا مطرح نموده و دربار آن مشروحاً سخن گفته است، لذا بررسی دیدگاههای او دربار نفس- با توجه به کتاب او با همین عنوان- جالب توجه و ضروری است.
ارسطو در کتاب دربار نفس، قبل از آن که نظر خود را دربار حقیقت نفس بیان کند نظرات بعضی از متقدمین را نقد و بررسی نموده است. عقید ارسطو دربار نفس این است که نفس صورت است برای جسم و صورت، کمال میباشد. جسمی که نفس صورت آن است باید دارای صفت معینی باشد که عبارت است از ذی حیات بودن، بنابراین جسم با نفس یکی نخواهد بود. زیرا که جسم ذی حیات، محمول موضوعی نیست بلکه خودش حامل و ماده است. در نتیجه نفس، بالضروره جوهر است، بدین معنی که صورت برای جسم طبیعی است که دارای حیات بالقوه میباشد. اما جوهر صوری کمال است.
بنابراین، نفس، کمال است برای جسمی که دارای چنین طبیعتی است، ولی کمال به دو معنی میآید: گاهی مانند علم است و گاهی مانند به کار بردن علم، بدین ترتیب پیداست که نفس، کمالی مانند علم است. زیرا که خواب هم مانند بیداری مستلزم وجود نفس است. منتهی بیداری، چیزی مانند به کار بردن علم است، و خواب، چیزی مانند داشتن علم بیآنکه آن را به کار برند. از همین رو تعریف نفس چنین میشود: «کمال اول برای جسم طبیعی آلی که دارای حیات بالقوه است» [۱] .
امیل بریه نظر ارسطو دربار نفس را چنین تشریح مینماید: «نفس در نظر ارسطو مبدأ فعالیت حیاتی و محرّک غیرمتحرّک این فعالیت است و علم به نفس مقدم مطالع تمام موجودات زنده است، همان طور که شناخت خدا مقدم شناخت جهان است. در فلسف ارسطو، برخلاف آنچه در نزد فیثاغورس و افلاطون بود، در علمالنفس از موجود مخصوص مجرّد مفارقی بحث نمیشود. در این فلسفه نفس را به منزله مسافری که از جسمی به جسم دیگر در سیر است تا سرنوشت مقدّر آن به انجام برسد نمی شمارند، بلکه همان طور که بینائی به چشم وابسته است نفس را نیز با بدن در ارتباط و اتّحاد میدانند» [۲] . و در ادامه می گوید: «بدین ترتیب از تمثیلات افلاطون که گویا ارسطو در آثار اولی خود آنها را پذیرفته بوده است آثاری نمیماند، و تبیین اصول اخلاق همان طور که ارتباط خود را با علم الهی از دست میدهد با علم به تجرّد نفس و قول به بقای آن نیز ملازمت ندارد. نفس و بدن، هر دو با یکدیگر، پدید میآیند و ازمیان میروند. از اینجا برمیآید که، برخلاف تّصور افلاطون، علمی که مطالع نفس به طور کلّی مورد بحث آن باشد وجود ندارد. بلکه فیلسوف به همان ترتیب که عالم هندسه اشکال را مطالعه میکند به مطالع نفس می پردازد» [۳] .
یونانیان از زمانهای بسیار قدیم، بین بدن و نفس آدمی (پسوخه
psyche )[
۴] به نوعی تمایز قائل بودند. این تمایز، و مفهوم نفس تا زمان ارسطو چنان بسط و تحولی یافته بود که مشکلاتی که وی با آنها مواجه بود، چندان با مشکلاتی که فلاسف عصر حاضر با آن روبرو بودند تفاوتی نداشت. از جمله، وقتی که وی به «مشکل نفس- بدن» می پردازد و می پرسد که چگونه نفس با بدن ارتباط دارد و چگونه قوا و فعالیتهای نفس با یکدیگر و با حالات و تحولات بدنی ارتباط مییابد.
البته درک این نکته ضروری است که معنی واژ پسوخه وسیعتر از معنی نفس است به طوری که پسوخه داشتن به معنی حیات داشتن است، لذا تمامی موجودات زنده همچون گیاهان دارای نفساند، یا نفس به آنها داده شده است؛ آنها جاندار بوده، بیجان نیستند. (کلمه لاتین
anima
مترادف است با پسوخه
psyche
یونانی). اما هم موجودات زنده دارای یک نوع حیات و یا پسوخه نیستند. حیات نباتی صرفاً رشد کردن و تغذیه و تولید دانه برای ایجاد گیاهان تازه است. گیاهان صرفاً دارای «نفس نباتی»
Vegetative soul
هستند. در مورد حیوانات، حیات شامل ادراک حسی، میل، و حرکت می شود و انسانها علاوه بر موارد مذکور دارای قو تفکر نیز هستند.
یکی از موضوعاتی که امروزه در مباحث «فلسفه ذهن» [۵] مورد کندوکاو قرار می گیرد کیفیت رابط نفس با بدن است. این مسئله در غرب، تحت عنوان «مشکل ذهن- بدن» مطرح می شود. قبل از هرچیز توصیحی مختصر دربار عنوان مذکور ضروری به نظر می رسد. کلمه (
mind
) (ذهن) بیش از کلم (
Soul
) (روح، نفس) به جنب فکری انسان اشاره دارد، کلمه (
Soul
) ترجمه انگلیسی واژ یونانی (
Psyche
)، فرانسوی (
ame
) و واژ لاتین (
anima
) است. یونانیان و اندیشمندان قرن هفدهم میلادی، همچون دکارت، برای اشاره به چیزی که در مقابل بدن مطرح بود از لفظ (
Soul
) استفاده می کردند، اما در بحثهای امروزین، از کلم (
mind
) که به کلم یونانی (
nous)[
۶] (نوس) نزدیکتر است استفاده می شود. به همین جهت است که امروزه از عنوان (
mind- body Problem
) استفاده می شود، بحثی که اگر یونانیان میخواستند نامی بر آن به نهد از عبارت (
Soul- body Problem
) سود می جستند. به دیگر سخن، مساله «مشکل ذهن- بدن» همان «مشکل نفس- بدن» است که در آن کیفیت ارتباط نفس با بدن مورد بررسی قرار می گیرد.
اولین مشکلی که دربار ارتباط نفس با بدن به اندیش بشری خطور میکند چگونگی ارتباط موجودی مجرّد با موجودی مادّی است! چگونه ممکن است موجودی غیرمکاندار، در تعامل و ارتباط علّی با موجودی مکاندار باشد؟ چگونه میتوان فرض کرد که روح به عنوان موجودی بدون جرم، جسم را که دارای جرم و وزن است به حرکت درآورد؟ در صورت پذیرش ارتباط علی میان روح و بدن، عضو ارتباط دهنده میان آن دو، کدام است؟ امروزه نظریات متعددی در تبیین کیفیت ارتباط نفس با بدن در مغرب زمین به چشم میخورد که میتوان آنها را در دو دست «نظریات ثنوی»
Dualism
و «نظریات وحدتگرا»
Monism
قرار داد. در نظریات ثنوی، وجود نفس و بدن به عنوان دو امر اصیل مورد پذیرش قرار میگیرد، این درحالی است که در نظریات وحدتگرا، کف ترازو به نفع یکی از دو طرف پایین آمده است.
نظریات ایده آلیستی وجود نفس را پذیرفته و نظریات فیزیکالیستی[۷] برخلاف ایدهالیسم گام برداشته اند. هرچند که امروزه کیفیت رابط نفس با بدن در مغرب زمین مورد بررسی فراوانی قرار گرفته است؛ ولی نباید سابق تاریخی این مبحث را از نظر دور داشت. توجه به تاریخ زندگی بشر نشان میدهد که این مسئله از دیرباز به عنوان مسئلهای مطرح، برای بشر- حتی بشر اولیه – جلوه کرده است. در تمدن بین النهرین، مصر[۸] و یونان قدیم[۹] وجود این مساله مشهود است؛ هرچند که تفاوتهایی از لحاظ زبان و کیفیت طرح آن وجود دارد. فیلسوفان یونانی را میتوان اولین افرادی دانست که این مساله را به صورت فلسفی صریح، مورد بررسی قرار دادند که در این میان آراء افرادی همچون «فیثاغورس» [۱۰] ، «الکمئون» [۱۱] ، «امپدکلس» [۱۲] ، «آناکساگوراس» [۱۳] ، «افلاطون» [۱۴] ، «ارسطو» [۱۵] ، «افلوطین» [۱۶] ، و فیلسوفان رواقی[۱۷] و اپیکوری[۱۸] قابل ذکر است. قرون وسطی نیز آبستن این مساله بوده است؛ خصوصاً آن که عقاید دین مسیحیت دربار بازگشت حضرت مسیح(علیه السلام) و عود ارواح و قیامت، لزوم بحث دربار آن را بیشتر میساخت. آرای افرادی همچون «آگوستینوس» [۱۹] ، «گروستست» [۲۰] و «آکوئیناس» [۲۱] ، نمونههای بارزی از نظریات مطرح شده در آن دوران میباشد.
دکارت- فیلسوف مشهور عهد رنسانس- با احیای تفکر افلاطونی دربار نفس و بدن، نظریهای ثنوی را اتخاذ کرد که این امر سبب وارد آمدن انتقاداتی بر او از سوی افرادی همچون «کاتروس» [۲۲] ، گشت. این امر، زمین بحث دقیقتر و فلسفیتری را در باب این مساله فراهم کرد و آن را به عنوان مسئلهای بسیار جدّی در میان فیلسوفان غربی افکند که ثمرهاش اظهار نظریات متعددی دربار آن میباشد؛ نظریاتی همچون «فعل موقعی» [۲۳] ، «هماهنگی پیشین» [۲۴] ، «پدیدار فرعی» [۲۵] ، و «دو جنبهای» [۲۶] .
طرح مساله و تحلیل آن
بحث در حوز طبیعیات ارسطو، موضوع علم النفس یا روانشناسی اوست چرا علم النفس جزء مطالعات زیست شناسی، طبیعت شناسی و فیزیک در سنتهای قدیم درآمده است؟ مهمترین علت درج مطالعات علمالنفس در ذیل طبیعیات بدین دلیل است که نفس اگرچه موجودی است مجرد و جوهری است غیرمادی، ولی این جوهر غیرمادی با ماده متحد شده است، و در عین غیرمادی بودن، مفارق نیست و مفارقت از ماده ندارد. و چون متحد با ماده است، در زمر مطالعات طبیعتشناسی قرار میگیرد و از افلاطون و ارسطو به بعد در سنتهای مشایی، موضوع علمالنفس در ذیل طبیعیات قرار گرفته و نه در مابعدالطبیعه.
مطالعات ارسطو در مورد نفس، علاوه بر طبیعیات و اندکی در مابعدالطبیعه که از جهت دیگری به آن پرداخته، در رسال
De Anima
، «دربار نفس» ثبت شده و این رساله از این جهت اهمیت دارد که شرح و تفسیرهای متعددی را برانگیخته است، و منجر شد که مسیر این تفاسیر از هم فاصله بگیرد و خط و مسیر مفسرین را از هم جدا ساخته است. این رساله رویکرد مشخص ارسطو را نسبت به نفس نشان میدهد.
نفس از نظر ارسطو با بیانی که او در مورد درجات هستی ارائه کرده قابل فهم است. یعنی تعریف و جایگاه نفس، از تعریف و بیانی که در مورد درجات وجود ارسطو دارد، قابل فهم است. به نظر ارسطو درجات وجود از پایین به بالا که از ماد محض آغاز و به صورت محض ختم میشود، میتواند این نتیجه را داشته باشد که هرچه که از پایین درجات وجود به طرف بالا حرکت میکنیم از شدت و غلبه داده کاسته و به شدت و غلبه صورت افزوده میشود. و هرچه از بالا به پایین وجود حرکت میکنیم از شدت و غلبه صورت کاسته و بر شدت و غلبه ماده افزوده میشود. با توجه به این امر ارسطو میگوید صورت چیزی نیست جز همان نفس در وجودات زنده.
در درجات وجود، موجودات زنده دارای نفس هستند و نفس آنها چیزی نیست جز صورت آنها. درجات وجود در چنین دیدگاهی از ماد غیرآلی آغاز و به ماد آلی میرسد و سپس به گیاه و بعد جانور و بعد به انسان و بعد به افلاک میرسد. و بعد هم به مفارقات میرسد.
معلم اول، ارسطوی نامدار (۳۲۲-۳۸۴ ق. م) که جامع و مدون و مقسم علوم بوده است در باب اهمیت نفس میگوید : «هر دانشی به چشم ما زیبا و ستودنی است. با این همه دانشی را بر دانش دیگر رجحان مینهیم، یا از آن رو که دقیق است و یا از آن رو که موضوع بحث آن عالیتر و در خور ستایش بیشتر است. به این دو سبب، شایسته است که مطالع نفس را در مقام اول جای دهیم. همچنین گویی بتوان از معرفت نفس در مطالع تمام وجوه حقیقت، خاصه در علوم طبیعت، مددی شایان گرفت؛ چه نفس بطور کلی، اصل حیوانات است».[۲۷]
ارسطو به طرزی آشکار نفس و بدن را باهم همراه و ملازم میداند:
«ارسطو، اعمال نفس را در بدن متحقق میداند و این دو امر یعنی نفس و بدن را متلازم میشمارد. به عقید او موجود زنده (اعم از نبات یا حیوان) جزئی از طبیعت است و شناختن ماهیت آن جز با تشخیص انتزاعی ماده از صورت و تبیین ماده بوسیله صورت میسر نیست و تعریف صحیح هر کدام از این موجودات، هم باید شامل علت مادی باشد که در موجودات زنده همان جنب بدنی آنهاست و هم علت صوری، اما علت صوری در چنین موجوداتی نفس است، اعم از نفس نباتی (غازیه و مولده) یا نفس حیوانی (محرکه و حساسه) یا نفس انسانی (ناطقه یا عاقله). یعنی نفس است که طبیعت خاص هرکدام از این موجودات زنده را تشکیل میدهد و اوصاف مربوط به این طبیعت را در مواردی که اختصاص به هر یک از آنها دارد پدیدار میسازد و چون در این موجودات صورت و ماده چنان وحدتی با هم دارند که جز بوسیله انتزاع و از لحاظ منطقی قابل تفکیک نیستند، نفس جزئی از طبیعت می شود و در طبقات سه گان علوم نظری که بین آنها سلسل مراتب ملحوظ و معتبر است، روانشناسی و علم النفس یکی از اجزاء علوم طبیعی می گردد.»[۲۸]
تعریف مشهور ارسطو دربار نفس چنین است: «نفس کمال اول است برای جسم طبیعی آلی که دارای حیات بالقوه است.» حال واژه های این تعریف را توضیح می دهیم: کمال اول در مقابل کمال ثانی، به نظر ارسطو کمال اول آن چیزی است که سبب تمامیت شیء میشود و شیئیت شیء به آن وابسته است. و به عبارت دیگر هویت و چیستی و حقیقت وابسته به آن است. مانند حیوانیت برای حیوان و انسانیت برای انسان. انسانیت و حیوانیت برای این دو موجود شرط لازم برای عینیت و شخصیت آنهاست. بنابراین در صورت فقدان کمال اول، شیء به شیئیت خود نائل نمیشود. کمال اول آن چیزی است که شیء به آن تمام میشود و در صورت نبود آن، شیء از شیئیئت می افتد. کمال ثانی؛ کمال ثانی آن چیزی است که شیء در ذات خود به آن وابسته نیست. یعنی شیئیت شیء به آن وابسته نیست ولی اگر هم باشد مزیتی برای آن شیء محسوب میشود. مثل نویسندگی و قهرمانی برای انسان. انسانی که نویسنده نیست، باز هم انسان است و انسانیت داد ولی اگر نویسنده باشد، خوب است.
جسم طبیعی؛ در نظر ارسطو جسم دو گونه است. جسم طبیعی و جسم مصنوعی. جسم طبیعی هم به آلی و غیرآلی تقسیم میشود. جسم مصنوعی و طبیعی غیرآلی نفس ندارند. نفس متعلق به موجوداتی است که طبیعی باشند و از بین طبیعی هم، آلی باشند. نفس کمال اول برای جسم طبیعی آلی است و نفس برای آن چیزی است که جسم طبیعی آلی به آن وابسته است و شیئیت آن به او بستگی دارد. مثلاً نفس حیوان آن چیزی است که حیوانیت این حیوان به آن وابسته است.
در مورد موجودات زنده، ارسطو معتقد است نفس به منزل صورت است برای بدن آنها و بدن هم مثل ماده است. حرکت و حیات و فعالیت و تغییر بدن به سبب همین صورت است و فعالیت حیاتی شیء به دلیل همین دخالت صورت است که این همان نفس است. با این وصف نفس موجودی است که: ۱. منشاء حرکت است، ۲. علت صوری است، ۳. علت غایی است، ۴. علت فاعلی است برای اجسام جاندار.
آنچنان که در هستی شناسی ارسطو دیدیم، ماده از صورت و صورت از ماده غیرقابل انفکاک است و جدا ناشدنی است و به همین ترتیب نفس از بدن تا زمانی که حیات دارد جدا نمیشود و هر سرنوشتی که بر ماده و بدن میرود بر صورت و نفس هم اعمال می شود.
بدن و ماده به وجود می آیند و از بین میروند و ارسطو میگوید؛ چون نفس با بدن متحد است. این سرنوشت به نفس و صورت هم سرایت میکند. بنابراین نفس با بدن به وجود میآید و با بدن هم از بین میرود و به عبارتی کائن و فاسد است. و این درست مخالف افلاطون است. چرا که او معتقد است که نفس قبل از بدن هست و بعد از بدن هم خواهد بود. و تفاوت هستی شناسی ارسطو و افلاطون در همین نکته است که هر دو به کلی به عنوان متعلق معرفت حقیقی معتقدند و می گویند متعلق معرفت حقیقی حتماً کلی است اما هستیشناسی آنها از اینجا جدا می شود. در ارسطو برخلاف افلاطون، نفس از بدن مفارقت پیدا نمیکند و سرنوشت مشابه آن را دارد، ولی افلاطون معتقد است که بدن به وجود میآید و ازبین هم میرود، ولی نفس باقی میماند و متعلق به دیار دیگر است و به آلودگی جزئیات و محسوسات گرفتار نمی شود.
در ارسطو، نفس صورت و غیرمادی و مجرد است اما این نفس با مادی، غیر مجرد و محسوس متکاثف شده و صورت در ماده است. و اتحادی است از نوع اتحاد دو امر غیر همسنخ و ارسطو به حیات پس از مرگ اعتقاد ندارد اما در افلاطون این برعکس است و نفس بعد از مرگ باقی می ماند البته ارسطو عبارتی دارد که بسیار بحث برانگیز است با این مضمون که؛ «فقط عقل است که از در مرگ بیرون می رود». و می گوید که نفس دارای اجزاء و شئونی است که بعد از مرگ همه از بین میروند و فقط جزء عقلانی باقی میماند و نفس را به طور کامل ذایل ندانسته بلکه جزیی از نفس که همان عقل است را ذایل ناپذیر می داند.
جسم طبیعی به اصطلاح ارسطو در مقابل جسم صناعی و جسم تعلیمی قرار دارد. صفت آلی که برای جسم آمده است به این معناست که جسم دارای آلاتی باشد که هر کدام از آنها برای فعالیت خود دارای غایتی است، یعنی جسم مرکب از اجزاء غیر متشاکلی میباشد که هر کدام از آنها عمل خاص خویش را دارند. چنین جسمی آماده برای حیات است یعنی قابل آن است که بتواند زندگی کند، ولی هنوز این استعداد و قابلیت در او ظهور نکرده و به کار نیفتاده است و این معنا، همان است که حیات بالقوه تعبیر میشود. منظور از حیات، به تصریح خود ارسطو این است که جسم تغذی کند و نمو یابد و خودبخود فساد پذیرد. کمال بدین معناست که آن شروط مادی که حیات جسم آلی مقتضی آنهاست تحقق یابد و تحقق آنها این حیات بالقوه را فعلیت بخشد و چون جسم به آن مرحله رسد، یعنی حیات – در او فعلیت یابد، گوییم که دارای نفس گردید.
در واقع جسم آلی تمام اوصاف لازمه را برای اینکه بتواند حیات یابد دارا است و در این اوصاف تنها جنب تشریحی که بدن مرده نیز واجد آن است معتبر نیست، بلکه علاوه بر آن، جنبه وظایف الاعضائی نیز اعتبار دارد. چنین بدنی بمنزله ماشینی است که آماده بکار افتادن است. فقط چیزی را که فاقد است حالت عالیتری است که قابلیت به کار افتادن را برای آن حاصل کند و این قابلیت دوم همان است که ارسطو کمال اول می داند. [۲۹] به نظر میآید این تعریف ارسطو تعریف عامی باشد که شامل نفس نباتی، حیوانی و انسانی میشود. اگر جسم طبیعی آلی نبات باشد، نفس نباتی؛ اگر حیوان باشد، نفس حیوانی؛ و اگر انسان باشد، نفس انسانی حاصل خواهد شد.
از آنجایی که اشیاء صاحب نفوس در عالم طبیعت و در زمین سه نوع: نباتی، حیوانی، و انسانی هستند؛ و این همه، از حیث مراتب، هر یک فوق دیگری قرار دارد یعنی بحسب ظاهر اگر نبات را جسم دارای نمو و تغذی بدانیم و حیوان را علاوه بر این کمالات دارای حس و ادراک (ادراک جزئیات) بشمار آوریم و در رأس این سلسله، انسان؛ نفس دارای قو نطق و ادراک کلیات و معقولات قرار داشته باشد، آنچه که اجمالاً می توانیم آن را امری مسلم و همچون امری بدیهی یا اصل موضوع دانست آن است که در بین اشیاء مختلفی که میبینیم این سه، حداقل به سبب خاصیت حیات که نازلترین مظهر آن همان نموّ و تغذی و تولید مثل است به عنوان موجودات صاحب نفوس برای انسان مطرح بوده اند و حال ابن سینا در مقام این است که با دید دقیق عقلی و فلسفی به تحقیق ماهیت نفس، تعریف آن و سایر لوازم آن بپردازد.
از آنچه گفته شد می توانیم همه مصداق و موضوع اصلی تحقیق نفس یعنی نبات و حیوان و انسان را از حیث افعال خاصی که باعث تمایز آنها از سایر اشیاء میگردد لحاظ کنیم.
ارسطو در ابتدای کتاب دربار نفس، حساسیت و اهمیت تحقیق دربار نفس را گوشزد مینماید، چرا که نفس در اصطلاح اصل و مبداء حیات در موجودات زنده است[۳۰] . ارسطو معتقد است که بدن نمی تواند نفس باشد زیرا بدن حیات نیست بلکه چیزی است که حیات دارد. ارسطو در دفتر اول دربار نفس میکوشد تا به نحوی تاریخچ روانشناسی را ارائه نماید و در این راستا پس از مخالفت شدید با نظری اتمیسم لوکیپوس و دموکریتوس، از دیدگاه افلاطون در باب نفس حمایت میکند. از نظر افلاطون وجود نفس ارتباط مستقیمی با شناخت مستقل از حواس و تجربه دارد.
ژان وال در این باره میگوید: «برای قبول وجود چنین شناختی باید به تذکار قائل شد. بنا بر این، امری، یعنی نفس هست که اموری را پیش از آمدن به دنیا، در عالم مثل دیده است، بیاد میآورد» [۳۱] .
افلاطون در رسال نوامیس چنین می نویسد: «نفس جنبهای از وجودماست که الهیت آن از هم جنبههای دیگر بیشتر است، و همچنین نفس اخصّ اموری است که به ما تعلّق دارد» [۳۲] . آکوئیناس- بزرگترین مروج اندیشه های ارسطو در قرون وسطی- نیز چنین دیدگاهی دارد: «آکوئیناس اشاره می کند که چون او یک متاله است، ابتدا انسانها را در رابطه با روح انسانی بررسی خواهد کرد: قطعاً یک حکیم الهی، طبیعت بشر را در رابطه با روح بررسی میکند، نه در ارتباط با جسم، مگر تا حدی که جسم با روح مرتبط است. بنابراین اولین موضوع بحث ما روح است» [۳۳] .
ارسطو چنین ادامه میدهد که بدن باید بعنوان ماده نسبت به نفس باشد، یعنی نفس صورت یا فعل نسبت به بدن است، یعنی به تعبیر گمپرتس «او نفس یا روح را انتلخیای اول جسم طبیعی آلی میداند» [۳۴] . سر دیوید راس دربار این تعریف ارسطو و منشأ آن چنین مینویسد: «در فلسفه طبیعت، مکتب ارسطویی موضعی کاملاً غایتانگارانه دارد. زندگی انسانی، حیوانی و گیاهی در نسبت با خاصیت و عمل نفس توجیه میشود و در هر صورت اصالت با نفس است، ولی در عین حال از آن جا که نفس برای بدن به منزله صورت است برای ماده، همواره از بدن خود جدایی ناپذیر است و لذا با آن متحد. این جاست که ارسطو هم در مقام تعریف نفس و هم خلود و جاودانگی آن موضعی کاملاً متفاوت با استادش پیدا می کند. نفس همراه با بدن خود تکوین یافته و با زوال تن، آن نیز زائل می شود» [۳۵] .
ارسطو میکوشد تا اصطلاح انتلخیای اول را توضیح دهد و او میخواهد به وسیل لفظ «اول» فرق ملکه را با فعالیت بالفعل آن بیان کند، تقریباً مانند فرق علم ساکن در نفس با تصور واقعی موضوع علم، یا فرق دارابودن سجایایی در حال خواب، با ظهور بالفعل آن سجایا در بیداری.
از نظر ارسطو حیات یا زندگی به چیزی دلالت میکند که دارای نفس است یعنی نفس تحقق بدن است و از بدن جدانشدنی است. نفس علت و اصل یک بدن زنده است و منشأ حرکت بدن است هرچند ارسطو اصرار دارد که اگر حرکت به عنوان خصیص نفس تعیین شود نفس بد تعریف شده است. نفس فعّالانه حرکت می دهد اما خودش حرکت نمیکند. این بر ضّد نظری افلاطونی نفس به عنوان یک موجود متحرک به خود است.
ارسطو یک زیست شناس بود و حیات را پیوستاری می دانست که از پستترین و سادهترین موجودات زنده آغاز می شود و به عالیترین و پیچیده ترین آنها ختم میگردد. او اصلاً گرایش به این طرز فکر نداشت که نفس را به عنوان جوهر درونی مافوق طبیعی بداند. این نظر در صورتی که شخص، آگاهی و یا فکر را جزء ذاتی نفس تلقی کند، میتواند بسیار اغوا کننده باشد، ولی برای فردی که گیاهان را نیز زنده و ذینفس میداند چندان فریبنده نیست. مطابق نظر ارسطو وقتی که بگوییم این جسم زنده است، بدین معنی است که این جسم دارای قوای معینی است- قوایی که موجود زنده را از سایر موجودات متمایز میکند- نه این که او در این لحظه هر یک از قوای خویش را بالضروره به کار نگیرد این امر قابل تردید است. حیوانی که خواب است و یا حتی بیهوش است یقیناً در همان حال نیز برخی قوای خویش نظیر تنفس کردن را به کار میگیرد.
حال ارسطو می پرسد که کدام یک از اجسام طبیعی دارای حیات بالقوه است و خود او پاسخ می دهد که آن جسم طبیعی که دارای اعضاء است. اعضاء با توجه به عملکردشان تعریف میشوند و اجسام طبیعی که اجزائی (اعضایی) دارند و لذا تعریف میشوند، زندهاند. یک قسم از چیزی که هست، جوهر است؛ اما جوهر به معنی اول ماده است، یعنی چیزی است که بنفسه «این» باشد، نیست. شیء معینی نیست که قابل اشاره کردن باشد (ماده یک چیز خاصی از نوع معینی نیست مثل چوب)؛ به معنی دوم، شکل و صورت است، که به واسط آن، چیز را «این» نامند. (آن شیء معینی میخواهیم که قابل اشاره میشود)، [شکل یا ساختاری که به جهت آن یک امر مادی نظیر چوب تبدیل به چیزی معین میشود، مثلاً میز]. و به معنی سوم شیء مرکب از ماده و صورت[۳۶] است. [مثل یک میز چوبی]. اما ماده قوّه است، و صورت کمال (فعلیت)، و کمال (فعلیت) به دو معنی میآید: یا مثل علم و یا مثل به کار بردن علم[۳۷] .
حال ارسطو این نظریات را در مورد خاص جسم زنده به کار می برد. نفس به معنای دوم، جوهر است یعنی صورت؛ و نفس صورت است یا فعلیت (کمال) از نوع الف است یعنی فعلیت (کمال) نخستین.
اجسام به ویژه احساس طبیعی به جوهریت احّق از همه چیزاند، زیرا که اینها اصول اجسام دیگراند. برخی از اجسام طبیعی دارای حیاتاند، و بعضی دیگر حیات ندارند[۳۸] : و مقصود ما از «حیات» این است که جسم تغذّی کند و نموّ یابد، و خود به خود فساد پذیرد. از اینجا نتیجه میشود که هر جسم طبیعی که از حیات بهره دارد جوهر است، بدین معنی که جوهر مرکب است[۳۹] . (یعنی جوهر به معنای سومی که در بالا ذکر شد) چون، در اینجا مقصود از جسم، جسمی است که دارای صفت معینی است، یعنی جسم ذی حیات است، جسم نمیتواند فینفسه یعنی حیات باشد. زیرا که جسم ذی حیات محمول موضوعی نیست، بلکه آن خود موضوع ماده است[۴۰] . مفاد استدلال ارسطو این است که جسم جوهر است، و در میان اجسام، اجسام طبیعی را بیشتر می توان جوهر نامید.
اما بعضی از اجسام طبیعی، دارای حیات، یعنی دارای نفس است (زیرا که حیات و نفس مترادف است)؛ پس اجسام طبیعی ذی حیات نیز جوهر خواهد بود. و چون جوهر، چنان که گفتیم، گاهی به معنی ماده، و گاهی به معنی صورت، و گاهی به معنی شیء مرکب از ماده و صورت میآید، اینک میخواهد ببیند که جسم طبیعی ذی حیات، به کدام یم از این معانی، جوهر است. جوهر به معنی ماده نیست، زیرا که ماده تعین ندارد، و به معنی صورت هم نیست، زیرا که صورت محض فارغ از هرگونه جسمانیتی است، پس ناچار از نوع جوهر، یعنی جوهری مرکب از ماده و صورت، خواهد بود. اما جسم ذی حیات، مرکب از جسم به معنی اخص و صفت ذی حیات است، پس جسم ذی حیات را با خود حیات که همان نفس است اشتباه نباید کرد.
در نتیجه، نفس بالضروره جوهر است، به معنای صورت برای جسمی طبیعی که دارای حیات بالقوه است. اما جوهر فعلیت است؛ بنابراین، نفس، کمال (فعلیت) است برای جسمی که دارای چنین طبیعتی است[۴۱] . ولیکن کمال (فعلیت) به دو معنی میآید؛ گاهی مانند علم است و گاهی مانند به کار بردن علم[۴۲] . بدین ترتیب پیداست که نفس کمالی مانند علم است، زیرا که خواب نیز مانند بیداری مستلزم وجود نفس است، منتهی بیداری چیزی مانند به کار بردن علم است، و خواب چیزی مانند داشتن علم، بیآنکه آن را به کار برند[۴۳] . اما در ترتیب پیدا آمدن در فرد واحد، تقدم با علم است[۴۴] . از همین رو تعریف نفس چنین میشود: کمال اول برای جسم طبیعی که دارای حیات بالقوه است[۴۵] (یعنی برای جسم آلی).
ژال وال در رابطه با ارتباط نفس و حرکت چنین میگوید: «افلاطون حرکت را در عالم مثل وارد میکند، و مقصود ما نیز از این که میگوئیم مثل به صورت نفس تصور میشوند، همین است. میتوان گفت افلاطون هرچه بیشتر نظام فکری خود را گسترش میدهد ظاهراً قول به دوگانگی بدن و نفس و نیز عنایت به زهد و ریاضتی را که در کحاور فیدون نمایان است، بیشتر رها میکند. وی از واقعیت عالم، تصویر توامندی در تصور میاورد و بیش از پیش جنبههای مثبت عالم محسوس را منظور نظر قرار میدهد» [۴۶] .
اما ارسطو «نفس را محرک نامتحرکی میداند که با بدنی که او به آن حیات میبخشد جز به طور عرضی نمیتواند متحرک باشد و چنین شیئی به حواس درنمیآید» [۴۷] .
او همچنین در کتاب «دربار نفس» چنین ادامه میدهد: «به این ترتیب، تمام فیلسوفانی که توجه به این داشتهاند که موجود زنده متحرک است، نفس را به اعلی درجه محرک دانستهاند. برعکس، کسانی که توجه خاص آنان به این بوده است که موجود زنده اشیاء را میشناسد و ادراک میکند، میگویدند که نفس عبارت از اصول است. منظور ارسطو این است که آنچه چیزی را میشناسد باید شبیه آن باشد پس اگر نفس را قوهای برای شناختن اشیاء بدانیم این اشیاء از هر اصل و عنصری باشد نفس نیز باید چنان باشد» [۴۸] .
ژال وال در تفسیر این اعتقاد چنین میگوید: «ارسطو بخشی از آرای افلاطون را حفظ میکند و به آنچه آن را عقل فعال
Nous poietichos
مینامد منتقل میسازد، به عقید ارسطو، این عقل از بدن جداست و از بیرون و گوئی از در وارد بدن میشود. و این قسمت عالیترین بخش نفس است. اما در زیر عقل فعال، فعالیتهای دیگر و نفسهای دیگری پیوسته به تن، وجود دارند. بنا بر این به نظر ارسطو سلسل مراتبی از نفوس وجود دارد، و نفس مفارق عالیترین آنهاست، اما نفسهای دیگر صورتهایی است وابسته به مواد؛ و بدین ترتیب، نفس محرک، و نفس ماد جاندار (حیوانی) و نفس نباتی، وجود دارند. در طرح مساله خلود نفس، تعابیر ارسطو با تعابیری که افلاطون بکار میبرد، فرق میکند، چه نفس فعال به نظر ارسطو تا ابد باقی خواهد بود، اما صورتهای دیگر نفس، چون به ماده پیوستهاند، باقی نمیمانند» [۴۹] .
یکی از ارسطو شناسان به نام مور در این باره چنین مینویسد: «ارسطو این باور را- که میراث افلاطون است- بیهیچ گفتگویی پذیرفته است که جهان، نظامی است از مراتب گوناگون که هر مرتبه در سنجش با مرتب فروتر از خود، کاملتر و تحول یافتهتر است. اوج آن که کاملترین است. واقعیترین، خردمندانهترین و بدور از هرگونه تغییر است- بیآنکه ایستا باشد» [۵۰] .
ارسطو تفاوت مراتب را با استفاده از مفاهیم ماده و صورت و قوه و فعل توضیح میدهد. در سراسر جهان هرچیز در مقایسه با مراتب پایینتر صورت و در مقایسه با مراتب بالاتر ماده است. مثلاً نباتات در قیاس با اشیاء بیجان، صورت و در قیاس با حیوانات ماده هستند. و اما دربار روح «ارسطو نیز مانند افلاطون، روان را اصل زندگانی و اصل حرکت میداند. از این رو ویژگیهای زندگانی گیاهی یعنی خورش، رویش، و زایش را از روان گیاهی شمرده روان را صورت گیاه میداند. گیاه جسمی است برخوردار از روان یا صورت گیاهی. روان حیوانی به جز خورش، رویش و زایش؛ از ویژگیهای احساس و حرکت ارادی نیز برخوردار است. روان انسانی که روان خردمند است، به جز هم اینها، از نیروی فهمیدن و شناختن و دریافت مفهومهای کلی نیز بهرهمند است» [۵۱] .
خود ارسطو دربار حرکت بدن توسط نفس توضیح میدهد که «چون در واقع چنین به نظر میآید که نفس بدن را به حرکت درمیآورد، میتوان به حق چنین فرض کرد که نفس با همین حرکاتی که به وسیل آنها خود او حرکت میکند بدن را به حرکت درمیآورد؛ اما اگر چنین باشد، قول به عکس آن نیز صحیح است که حرکتی که بدن متحرک به آن است همان است که نفس را به حرکت درمیاورد. و چون بدن متحرک به حرکت انتقالی است. نفس نیز باید بتواند به همان طریقی که بدن راست، چه به جمل خود و چه به اجزاء خود، جابه جا شود. اما هرگاه چنین امکانی حاصل شود این نیز باید ممکن باشد که نفس از بدن دور گردد و به آن رجعت یابد، و از این جا نتیجه خواهد شد که حیوانات مرده بتوانند دوباره زنده شوند» [۵۲] .
ارسطو سپس میگوید: «بنابراین در تعاریفی که از آنها میشود باید هم این امور را ملحوظ داشت. مثلاً در تعریف خشم باید گفت که حرکت فلان بدن یا فلان جزء یا فلان قوه است که از فلان علت برای فلان غایت حاصل گردیده است. تعریف حالت نفس توسط یک عالم طبیعی با تعریف آن توسط یک عالم منطق فرق میکند. مثلاً خشم را عالم منطق میل به انتقام گرفتن یا چیز دیگری از این قبیل میداند درحالی که دانشمند طبیعی آن را جوشش خون و ماده گرم پیرامون قلب میداند (جمع شدن مواد گرم در اطراف قلب میداند). یکی ماده را ملحوظ میدارد و دیگری صورت و تبیین اساسی (مفهوم) [لوگوس]. علت اصلی شیء برای او صورت اوست هرچند اگر قرار است آن شیء وجود داشته باشد میبایست در ماد خاصی باشد. چنان که تبیین اساسی (مفهوم) خانه این است: پناهگاهی برای مصون ماندن از صدمات ناشی از باد و باران و گرما. بعضی در توصیف آن میگویند که از سنگ و خشت و چوب است، و بعضی دیگر نیز آن را صورتی میشمارند که در این مواد برای فلان غایت است. (فرد دوم از آن به عنوان نوع خاصی از ساختار طراحی شده برای انجام غرض معین یاد میکند). حال کدام یک از اینان عالم طبیعیات است؟ آن که ماده میپردازد و از تبیین ذاتی (صورت) غافل است یا آن که تنها به صورت توجه دارد؟ آیا دانشمند علوم طبیعی کسی نیست که این دو را با هم ترکیب میکند؟»[۵۳] .
دربار رابطه نفس و بدن در کتاب درآمدی به فلسفه چنین میخوانیم: «ارسطو روان را صورت تن میداند و این از آن روست که صورت، به مای بینظم و شکل، نظم میبخشد و آن را به یک کل یگانه بدل کرده به آن وحدت میدهد. اما ارسطو برخلاف افلاطون که روان را پیش از تن و فرود آمده از آسمان میداند، با دیدی کم یا بیش طبیعی مینگرد. روان، چنان است که گویی، درونی طبیعت است؛ و طبیعت، به خودی خود، زنده و پویاست، گرایشی به سوی کمال دارد و از این رو پیوسته در تحول است» [۵۴] .
ارسطو میگوید که نفس و بدن دو شیء نیستند که با هم در تماس باشند، چه آن دو از یکدیگر مانند صورت از ماده جدائی ناپذیرند تا آنجا که تبیین رابط آنها با یکدیگر از طریق علم طبیعی محال است.
نفس را نباید مانند ملاحی پنداشت که کشتی خود را حرکت میدهد، محرک حیوان نفس نیست بلکه صورت است اما نه صورت طبیعی که او خود دارد، بلکه صورت کاملی که حیوان به سبب ذات خود به سوی آن مایل است. خلاص کلام، محرک حیوان صورتی است که مطلوب اوست و این مطلوب چون بدست آمد حیوان بیحرکت می
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 