پاورپوینت کامل شمس اندیش? اقبال ۷۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شمس اندیش? اقبال ۷۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شمس اندیش? اقبال ۷۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شمس اندیش? اقبال ۷۹ اسلاید در PowerPoint :
سخنشناسان برجسته که در آثار اقبال اندیشیدهاند، او را «مولوی عصر حاضر» خواندهاند. به این نظر نکتهای میباید افزود که غالبا از چشم صاحبنظران دور میماند و آن اینکه اقبال علاوه بر آگاهیهای جلالالدین مولوی، هفتصد سال تجرب بعد از وی را نیز با خود دارد. پس از مولوی، شاعر اندیشمندی همتراز اقبال نمییابیم که تا بدین حد با فلسفه جدید و قدیم، با عرفان اسلامی و غیراسلامی، با همه انواع تفکرات برآمده از شرق و غرب، مفاهیم ادیان مختلف جهان، نظریههای اجتماعی و سیاسی و اخلاقی، تمامی پدیدههای قابل تأمل نظری و عملی، و نیز با بسیاری از علوم جدید آشنا باشد
سخنشناسان برجسته که در آثار اقبال اندیشیدهاند، او را «مولوی عصر حاضر» خواندهاند. به این نظر نکتهای میباید افزود که غالبا از چشم صاحبنظران دور میماند و آن اینکه اقبال علاوه بر آگاهیهای جلالالدین مولوی، هفتصد سال تجرب بعد از وی را نیز با خود دارد. پس از مولوی، شاعر اندیشمندی همتراز اقبال نمییابیم که تا بدین حد با فلسفه جدید و قدیم، با عرفان اسلامی و غیراسلامی، با همه انواع تفکرات برآمده از شرق و غرب، مفاهیم ادیان مختلف جهان، نظریههای اجتماعی و سیاسی و اخلاقی، تمامی پدیدههای قابل تأمل نظری و عملی، و نیز با بسیاری از علوم جدید آشنا باشد. او همه این آگاهیها را در چرخشت خمخان ذهن خود به هم آمیخت و عصارهای به نام «فلسف خودی» پدید آورد که بخش عمدهای از آن متأثر از اندیشه مولوی است.
تأثیرپذیری اقبال را از مولوی میتوان به دو بخش تقسیم کرد: یکی ساختاری و دیگری مضمونی. در بخش نخست میباید گفت که همه مثنویهای وی به جز «گلشن راز» جدید در همان بحری است که مثنوی مولانا در آن شکل گرفته یعنی رمل مسدّس پانزده غزل از غزلهای اقبال نیز در استقبال یا اقتفا از غزلهای مولوی است. او همچنین بسیاری از مفردات و ترکیبات مستعمل در دیوان کبیر و مثنوی معنوی را در آثار خود به کار گرفته که شرح یکایک آنها بیحد میشود. علاقهمندان میتوانند به مجموعه بیست وچهار جلدی «بازنگری آثار و افکار اقبال» از راقم این سطور مراجعه فرمایند. آنچه در اینجا مورد نظر است، تأثیرات محتوایی و مضمونی است و نیز مقایسهای از این حیث میان اقبال و مولوی که البته باز هم نیاز به تذکر است که بر کاویدن آثار عظیم برآمده از این دو ذهن وقّاد نه تنها در حوصله یک مقاله نیست، بلکه از حد یک کتاب نیز فزونتر است؛ بنابراین در این مقاله به مهمترین مضامین و مفاهیم مشترکشان اشاراتی کوتاه خواهد شد.
اقبال در تمام آثارش از «اسرار خودی» که نخستین آنهاست تا «ارمغان حجاز»، دلبستگی شدید خود را به افکار مولوی ابراز میدارد و او را با نامهای مرشد و پیر یاد میکند. در آغاز مثنوی «چه باید کرد» میگوید:
پیر رومی، مرشد روشنضمیر
کاروان عشق و مستی را امیر
منزلش برتر ز ماه و آفتاب
خیمه را از کهکشان سازد طناب
از نیِ آن نینواز پاکزاد
باز شوری در نهاد من فتاد
اقبال تا آنجا از مولانا تأثیر پذیرفته که میگوید «فکر من بر آستانش در سجود» و در غزلی میگوید:
شعل درگیر زد بر خس و خاشاک من
مرشد رومی که گفت «منزل ما کبریاست»
که تلمیحی است به غزلی معروف از مولوی با مطلع:
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم، عزم تماشا که راست؟
در «جاویدنامه» که کتابی است به سبک «ارداویرافنامه»، «الغفران» معرّی، «سیر العباد» سنایی و «کمدی الهی» دانته، مولوی را به عنوان راهنمای سفر خیالی خود به دنیای دیگر برمیگزیند و این مبیّن احترام عظیمی است که او برای مرشد و مراد خود قائل است و عقل و عشق حقیقی را در او میجوید؛ بنابراین انتخاب مولوی به عنوان دلیل راه در «جاویدنامه» میتوان کنایتی باشد از ترکیب عقل و عشق که آن یک در سیرالعباد راهنمای سنایی است و این یک در قالب «بئاتریس» دلیل راه دانته در کمدی الهی.
نام و یاد مولوی حتی در اشعار آخرین روزهای حیات اقبال که در مجموعه «ارمغان حجاز» فراهم آمده و پس از فوتش انتشار یافت نیز دیده میشود. مولوی شمس اندیشه اقبال است. در یکی از دوبیتیهای «ارمغان حجاز» درباره تأثیری که از وی پذیرفته
میگوید:
گره از کار این ناکاره وا کرد
غبار رهگذر را کیمیا کرد
نی آن نینواز پاکبازی
مرا با عشق و مستی آشنا کرد
او به منثوی مولانا این دریای ناپیدا کرانه، شأنی همپای قرآن میدهد و در مثنوی «اسرار خودی» میگوید:
روی خود بنمود پیر حقسرشت
کو به حرف پهلوی قرآن نوشت
اقبال در جای جای آثارش فوایدی را که از آموزههای عرفانی و فلسفی مولوی برگرفته، با افتخار بیان میدارد و دلبستگی مریدانه خود را به صورتهای مختلف اظهار مینماید. در غزلی میگوید:
بیا که می ز خُم پیر روم آوردم
می سخن که جوانتر ز باد عنبی است
که استقبالی است از غزل معروف حافظ با مطلع:
اگرچه عرض هنر پیش یار بیادبی است
زبان خموش، ولیکن دهان پر از عربی است
اقبال خود را مبلغ و مروج اندیشههای مولوی میداند و رسالتش را در این میبیند که با ترویج آرای وی تحرک و پویایی در میان «اقوام شرق» یعنی جوامع اسلامی پدید آورد و حرکتی در اینان که خویشتن را فراموش کرده و آنچه را که خود دارند از بیگانه تمنا میکنند، به وجود آورد؛ او این مضمون را در غزلی بیان میدارد که تب و تاب نهفته در دیوان شمس را به یاد میآورد:
از دیر مغان آیم، بیگردش صهبا مست
در منزل «لا» بودم، از باد «الا» مست
دانم که نگاه او ظرف همه کس بیند
کردهست مرا ساقی، از عشوه و ایما مست
وقت است که بگشایم میخان رومی باز
پیران حرم دیدم در صحن کلیسا مست
اقبال عصر خود و عصر مولوی را از بسیاری جهات همانند مییابد. در زمان مولوی مردم از خوف مغولان، جبون و بیجرأت شده بودند و درنتیجه فضایل اخلاقی و معنوی به انحطاط گراییده بود. تهاجم مغولان سبب از بینرفتن قدرت سیاسی شرقیان شد. در دنیای امروز نیز مغولان تازهای به دنیای اسلام حمله آوردهاند که عبارتند از عقلگرایی مفرط و فنّاوری غرب! اقبال با احساس این خطر، رسالت خود را آن دید که همچون مولوی به مقابله این خطر برخیزد. مولوی چنان که از «فیه ما فیه» برمیآید، از مغولان در مجالس خود حتی زمانی که عاملشان معینالدین پروانه نیز حضور داشت، بد میگفت و مردم را به ایستادگی در مقابل آنها تشویق میکرد تا با آنان بجنگند و استقلال و هویت ملی خویش را حفظ کنند. این اندیشه یکی از مضامین محوری آثار اقبال است؛ بنابراین او برای خود همان نقشی را قائل است که مولوی در هفتصد سال پیش ایفا نموده بود:
چو رومی در حرم دادم اذان، من
از او آموختم اسرار جان، من
به دور فتن عصر کهن، او
به دور فتن عصر روان، من
در آغاز مثنوی «چه باید کرد» میگوید:
سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق
که در حرم خطری از بغاوت خرد است
راه حیاتی
اقبال از مولوی آموخته است که جوامع بشری جز با عشق فعال و پویا نمیشوند. این همان عشقی است که اقبال در کتاب «بازسازی اندیش دینی» آن را «راه حیاتی» مینامد؛ طریقی که به تصاحب و تسخیر عالم میانجامد و از آن به «ایمان» تعبیر شده است. یکی دیگر از نکاتی که اقبال از مولوی آموخت، این است که انسان واقعی باید پیوسته در طلب آرمانهای انسانی باشد که پویایی و تلاش سرلوحه آن است. اقبال شیفت این بیت مولوی بود که:
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده بهْ از خفتگی
او نیز همین اندیشه را در آثارش دنبال میکند و رمز حیات را در تلاش و کوشش یا به اصطلاح وی در «تپیدن» میداند:
رمز حیات جویی؟ جز در تپش نیابی
در قُلزم آرمیدن، ننگ است آب جو را
و در غزلی دیگر میگوید:
تپیدن و نرسیدن چه عالمی دارد
خوشا کسی که به دنبال محمل است هنوز
این اندیش حضور خود را در همه سرودههای اقبال مدام نشان میدهد. از همین روست که مثنوی «اسرار خودی» را با این ابیات معروف مولانا آغاز میکند:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
انسان آرمانی اقبال کسی است که صفات شاهین و شاهباز را دارد؛ زیرا دارای مناعت طبع است، با متانت است، از صید دیگری ارتزاق نمیکند. زندگی آزاد دارد و از همین رو آشیانه نمیسازد، بلندپرواز است، تنهایی را دوست دارد، و سرانجام اینکه نگاه نافذی دارد. مولوی نیز در یکی از معروفترین غزلهایش خود را به شاهباز تشبیه میکند:
باز سپید حضرتم، تیهو چه باشد پیش من؟
تیهو اگر شوخی کند، چون باز بر تیهو زنم
مولوی و اقبال هر دو «آدم» را آنگونه باور دارند که قرآن توصیف میکند و او را کمال مطلوبی میدانند که نوع بشر باید سعی در شناختش داشته باشد. «آدم» در قرآن نمودی از بشریت در جوهر اصلی آن و مثال اعلا یا (
archetype
) انسان است. نظر هر دوی آنان در مورد تقدیر یکسان است. به عقید آنان تقدیر به این معنا نیست که افعال هر فردی از پیش تعیین شده باشد، بلکه قانون زندگی است. مولوی و اقبال هر دو متفکری پویا و تکاملطلب هستند. به نظر هر دوی آنان نه تنها آدم، بلکه کل عالم از اسفل به اعلی میرود و برای پیشرفت انسان هیچ محدودیتی وجود ندارد. آدمی با نیروی طلب و با اخلاص در عمل نه تنها به دنیاهای تازهای دست مییابد، بلکه میتواند آنها را بیافریند. هر دو تلاش را مرادف زندگی و عدم تحرک را مرگ و نیستی میدانند. هر دو معتقدند که رسیدن به جاودانگی به میزان تلاشی بستگی دارد که مصروف آن میشود. هر دو با زمینههای تفکر که تا پیش از آنان به وجود آمده بود، کاملا آشنایی داشتهاند و بر آن بودند تا مفاهیم متناقض را بدان امید که میانشان هماهنگی ایجاد یا کشف کنند، به سطح بالاتری از تفکر بکشانند. هر دو با آنکه در قلمرو عقل حضور دارند، ترجیح میدهند که ماورای عقل را تجربه کنند. هر دو شاعری جهانیاند. شعر هر دو فلسفی و عرفانی است. هر دو به جای خودانکاری، درصدد تقویت آنند. به سبب همین شباهتهاست که اقبال خود را مرید و پیرو مولوی میشمارد؛ ولی پیروی او از نوع تقلیدهای معمولی نیست؛ او مریدی است که در دریای اندیشه مرادش عمیقاً غوطه خورده است.
اقبال به خلاف صوفی وحدت وجودی، میگوید که خودی انسان پس از طی مراحل سلوک در کنار «خود اعلی» جای میگیرد و خداگونه میشود. در این مورد از تمثیل زیبای مثنوی مولوی استناد میجوید که آهن پس از افتادن به آتش، همانند آتش میشود، ولی هویت و ذات خود را از دست نمیدهد:
رنگ آهن محو رنگ آتش است
ز آتشی میلافد و آتشوش است
چون به سرخی گشت همچون زرّ کان
پس انا النّار است لافش بر زبان
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او: من آتشم، من آتشم
اقبال با اعتقاد به چنین اندیشهای به تصوفی معتقد است که بنیادش بر عمل طریقش بر تپیدن و تلاش دائم، و هدفش در رسیدن به کمال من نامتناهی باشد نه آنکه جهان را محل گذر بداند و دلخوش به حقحق و هوهو باشد. عرفان او چندان متعالی است که حتی من نامحدود هم در پی دیدار من محدود برمیآید.
ما از خدای گُم شدهایم او به جستجوست
چون ما نیازمند و گرفتار آرزوست
گاهی به برگ لاله نویسد به نام خویش
گاهی درون سین مرغان به ها و هوست
در نرگس آرمید که بیند جمال ما
چندان کرشمه دان که نگاهش به گفتگوست
آه سحرگهی که زند در فراق ما
بیرون و اندرون زبر و زیر و چهارسوست
در خاکدان ما گهر زندگی گم است
این گوهری که گم شده، ماییم یا که اوست؟
اقبال همانند مولوی کسی را عارف واقعی میداند که وقتی به چنان منزلت و مرتبتی نایل آمد، به دنیای ملموسات بازمیگردد و آنچه در سیر و سلوک خود تجربه کرده، برای پیشرفت و بهبود جامع خویش به کار میگیرد و لذت حضور را به دیگران میچشاند، سرمشق پویایی و تلاش و مبارزه میشود. پیرو چنین طریقتی خلوتنشین نیست، بلکه «مرد غوغا»ست.
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت
به جادهای که در او کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلق رندان بادهپیما باش
حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست
چنین عرفانی از اندیش مولوی نشأت میگیرد که مبتنی بر استغنا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 