پاورپوینت کامل بهار در اندیشه مولانا ۶۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بهار در اندیشه مولانا ۶۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بهار در اندیشه مولانا ۶۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بهار در اندیشه مولانا ۶۶ اسلاید در PowerPoint :

سخن از بهار، سخن از نو شدن و شکفتن است. سرمایی استخوان‌سوز که از بیداد آن دست‌ها طاقت سر برون کردن از بغل نداشتند به پایان می‌رسد و شاخه‌ها سبز و تر می‌شوند و شکوفه‌ها خندان، نعره رعد، گریه ابر، خنده گل، زمزمه جویبارها و لطافت نسیم ،ارمغانه‌های طبیعت‌اند و چنان که روح انسان از نوازش این همه زیبایی‌های لطیف، تازه و خرم می‌شود. این بهار نو و این رستخیز ناگهان، پیش از هر کس بر هنرمندان و شاعران و عارفان جلوه‌گر می‌شود و از لطف بی‌کران خود تحفه‌های گران و ارمغانه‌های بی‌کران به آنان هدیه می‌دهد.

سخن از بهار، سخن از نو شدن و شکفتن است. سرمایی استخوان‌سوز که از بیداد آن دست‌ها طاقت سر برون کردن از بغل نداشتند به پایان می‌رسد و شاخه‌ها سبز و تر می‌شوند و شکوفه‌ها خندان، نعره رعد، گریه ابر، خنده گل، زمزمه جویبارها و لطافت نسیم ،ارمغانه‌های طبیعت‌اند و چنان که روح انسان از نوازش این همه زیبایی‌های لطیف، تازه و خرم می‌شود. این بهار نو و این رستخیز ناگهان، پیش از هر کس بر هنرمندان و شاعران و عارفان جلوه‌گر می‌شود و از لطف بی‌کران خود تحفه‌های گران و ارمغانه‌های بی‌کران به آنان هدیه می‌دهد.

پس برای درک زیبایی بهار باید به سراغ آنان رفت، که البته همان‌ها روشن ضمیران و زنده‌دلانند. هر شاعری به هر نوع از طبیعت‌ِ زیبای بهاری سخن گفته و تلاش نموده تا دین خود را به بهار ادا کند و از این تحول نیکوی جهان، تصویری دگرگون را در آثار خود به ثبت برساند. اما جمع کردن همه آن اشعار از فرط کثرت و از حیث بسیاری کمیت البته کاری مشکل است. لیکن اینجا مروری بر چند غزل نغز و لطیف از دو شاعر معروف و شهیر ایرانی خالی از لطف نیست.

ابتدا به سراغ خواجه شیراز، لسان‌الغیب شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی می‌رویم و این چکامه لطیف را به گوش جان استماع می‌کنیم:

صبا به تهنیت پیر می‌فروش آمد

که موسم طرب و عیش ناز و نوش آمد

هوا مسیح نفس گشت و باد نافه‌گشای

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور لاله چنان برفروخت باد بهار

که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد

به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش

که این سخن از هاتفم به گوش آمد

ز فکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع

به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد

ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد

چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد

چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس

سر پیاله بپوشان که خرقه‌پوش آمد

ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ

مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد

شیخ سخن، سعدی شیرازی نیز غزل نابی دارد

که شنیدن آن از الطافی خاص برخوردار است:

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

به غلغلْ در سماع آیند هر مرغی به دستانی

دم عیسی است پنداری نسیم باد نوروزی

که خاک مرده باز آید در او روحی و ریحانی

به جولان و خرامیدن برآمد سرو بستانی

تو نیز ای سرور روحانی بکن یک بار جولانی

به هر کویی پریرویی به چوگان می‌زند گویی

تو خود گوی زَنَخ داری بساز از گوی چوگانی

بیار ای باغبان سروی به بالای دل‌آرامم

که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی

تو آهوچشم نگزاری مرا از دست تا آنگه

که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی

کمال حسن رویت را صفت کردن نمی‌دانم

که حیران بازمی‌مانم چه داند گفت حیراتی

وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی

طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن

که دردت را نمی‌دانم برون از صبر، درمانی

اما ملای رومی و مولانای جهان که ضمیر روشن و روح عظیمش آفاق آسمان جان را درنوردیده و چشم بینای دلش به دیدار اسرار غیب و عین مشرف گردیده است، بهار را که خود البته رستخیز عظیمی است، با جانمایه‌های اندیشه شریفش درآمیخته و او که از اشیاء بی‌جان و داستان‌های بی‌روح، تعابیر زنده و دلپذیر می‌سازد، باید دید که با بهار، که خود تحولی زنده و عزیز است، چه می‌کند. کلمات سرد و عبارات بی‌روح در کلام و نفس او آتش می‌گیرند و چنان پرمغز می‌شوند که فهم و هضمشان کار هر انسان کارنیازموده‌ای نیست و مرد معنا باید که آن معانی شریف را در دل و جان خود بیابد و در نهاد خود جاودانه کند.

باری، پاورپوینت کامل بهار در اندیشه مولانا ۶۶ اسلاید در PowerPoint جانی تازه می‌یابد و از نوع نگرش انسان‌های عامی که هیچ از بینش شاعران معمول نیز فراتر می‌رود و بهار را بهاری‌تر و روح و جان تازه آن را تازه‌تر و جان‌افزاتر می‌کند. باید دید که شکفتنِ گل‌ها و غرش ابرها و زمزمه رودها و عظمت کوه‌ها و ناله پیلان و نغمه هزاردستان در روح عظیم و در جان عزیز او چگونه تجلی کرده و عجین شده است.

این که مولانا در کالبد بی‌جان حکایت‌های عامیانه و حتی داستان‌های به ظاهر بی‌ادبانه، جانی نو می‌دهد؛ در مثنوی مصادیق فراوانی دارد. آنچه در یکی از حکایات دفتر پنجم می‌بینیم، یک حکایت ساده بی‌ادبانه است، اما مولانا از جسم سرد و افسرده این حکایت عامیانه، معانی نغز و بسیار لطیفی را بیرون می‌کشد و کیمیاگری می‌کند تا از گِل، طلا به دست بیاورد.

اما بهار، خود مقوله‌ای پرجان و پرهیجان است، زندگی و تولد پس از مرگ است، اوج اعتدال است، به خودی خود طلاست، امید است، نشاط است، حیات است، احساس شور و هیجان و لطافت و ظرافت است. پس این مقوله پویا در اتصال با جان مولانای جهان بسیار شورآفرین‌تر و زیباتر و دلنشین‌تر و دلپذیرتر می‌شود. خصوصاً که اینجا سخن از انطباق عالم کبیر با عالم صغیر می‌رود و آنچه به حضور، بر دل عارف کشف شده، به حصول نیز باید به دیده بیاید.

مولانا سر برآوردن گیاه و گل از دل خاک تیره را به جان عارفانی تشبیه می‌کند که از قید آب و گل رهایی یافته و در هوای عشق حق رقصان شده‌اند:

شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد

سر برآورد و حریف باد شد

برگ‌ها چون شاخ را بشکافتند

تا به بالای درخت اشتافتند

با زبان شَطْاَهُ شکر خدا

تا درخت استغلط آمد و ستوی

جان‌های بسته اندر آب و گل

چون رهند از آب و گل‌ها شاد دل

در هوای عشق حق رقصان شوند

همچو قرص بدر بی نقصان شوند

جسمشان در رقص و جان‌ها خود مپرس

وان که گردِ جان از آنها خود مپرس

جسمی که به تعبیر حافظ در سراچه ترکیب، تخته بند تن است و معلول هوس‌ها و حرص‌ها و حسادت‌ها و طمع‌های عالم دون است و زخم‌خورده چنگال شغالان طریق است؛ کسی که راهزنان سرمایه وجودش را که همان احساس و پاکی و خوبی و خلوص و تواضع و مهربانی است، از او به تاراج برده‌اند؛ چگونه می‌خواهد به مقصد برسد و چگونه از اسرار هستی رازی بخواند و چگونه می‌تواند گوش به قصه ارباب معرفت بسپارد تا رمزی بپرسد و حدیثی بگوید؟ اما کسی که خزان حرص‌ها و هوس‌ها و غرور و تکبرها و طمع‌ها را پشت سر گذاشته و از قید و بندها و زنجیرهای غم‌های دنیای دون رهایی یافته است؛ چرا بهاری نشود و چرا در هوای عشق حق رقصان نشود؟ او که بدر تمام و انسانی کامل شده است، چرا نتابد و عالمی را روشنایی نبخشد و در یک کلام چرا بهاری نگردد و چرا تازه و سرسبز و خوش و خرم نشود؟

در بن چاهی همی بودم نگون

در همه عالم نمی‌گنجم کنون

آفرین‌ها بر تو باد ای خدا

بنده خود را از غم کردی جدا

او که خزانی به این سختی را پشت سر گذاشته، چرا با دررسیدن بهار، روحش زفت و فربه نشود؟

مگر نه این که شمس تبریزی می‌گفت: «تا قلعه از آن یاغی بود، ویران کردن او واجب بود و موجب خلعت بود و آبادان کردن آن قلعه خیانت بود و معصیت بود. چون قلعه از یاغی بستندند و عَلَم‌های شاه برآوردند بلکه پادشاه درآمد در قلعه، بعد از این، خراب کردن قلعه غَدَر باشد و خیانت و آبادان کردنِ آن فرضِ عین و طاعت و خدمت.

مگر مولانا نگفت:

بردِه ویران نبود عُشر زمین کوچ و قلان

مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من

تا که به سیلم ندهد کی کشدم بی‌عطا؟

پس همان است که فرمود اِن مع العسر یسری، فان مع العسر یسری، که در پس هر سختی آسانی هست و پس از هر ویرانی آبادانی و مگر نه این که گنج‌ها را در خرابه‌ها می‌نهند. پس خزان رفت و فرقت یار آخر شد و کنون نیز «در چمن آمد گل از عدم به وجود».

بهار، مستان حق را پیام آورده است و نشستگان و عزلت‌گزیدگان دنیا را به قیام می‌خواند. باری، بهار پیک رحمت حضرت حق بود و به لطف او دررسید.

بهار آمد، بهار آمد، سلام آورد مستان را

از آن پیغمبر خوبان پیام آورد مستان را

زبان سوسن از ساقی کرامت‌های مستان گفت

شنید آن، سرو از سوسن قیام آورد مستان را

ز اول باغ، در مجلس نثار آورد آنگه نُقل

چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را

ز گریه ابر نیسانی، دهم سرد زمستانی

چه حیلت کرد؟ کز پرده به دام آورد زمستان را

سقا هم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند

چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را

درون مجمر دل‌ها سپند و عود می‌سوزد

که سرمای فراق او زُکام آورد مستان را

درآ در گلشن باقی، برآ بر بام، کان ساقی

ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را

چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر

که ساقی هرچه در باید تمام آورد مستان را

که جان‌ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد

ببین کز جمله دولت‌ها کدام آورد مستان را

ز شمس‌الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت

به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را

بهاری که از جانب حضرت حق در دل و جان عارفان شکوفا می‌گردد، سرّ درون آنها را آشکار می‌سازد. همچنان که درون خاک سیاه گیاهان و گل‌های زیبا و ظریف نهفته‌اند وجود پرغرور و پرتکلف آدمیان نیز شایستگی‌ها و قابلیت‌های خاص خود را دارد که اگر بهار رحمت حق بر جانش سر رسد و در ایام دهر او آن نسیم خوش بوزد و حال و دل او را تازه کند، ای بسا که این تحول بهاری و این رستخیز جهانی نهانی شود و از درون سر برآورده و وجودش لاله‌زار و کشت‌زار گردد و بوستان اسرار خدا شود.

تا نشان حق نیارد نوبهار

خاکْ، سِرها را نکرده آشکار

آن جوادی که جمادی را بداد

این خبرها وین امانت وین سداد

هر جمادی را کند فضلش خبیر

عاقلان را کرده قهر او ضریر

همان است که پیامبر اکرم فرمود: «انَّ لِربکم فی ایام دهرکم نفحاتٍ اَلا فتعرِّضوا لَها». چه تعبیری دلپذیرتر و دلفریب‌تر و زیباتر از این که باران، گریه عاش

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.