پاورپوینت کامل شناخت پس از هگل ۱۰۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شناخت پس از هگل ۱۰۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شناخت پس از هگل ۱۰۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شناخت پس از هگل ۱۰۵ اسلاید در PowerPoint :
مسئله سرشت و منشأ شناخت انسانی فرآورده متأخر فلسفه انگارشی نیست بلکه یکی از آن مسائل اساسی انسانی است که نمیتوان برای آن سرآغاز تاریخی مشخصی تعیین کرد؛ اما قدیمیترین نشانههای آن را میتوان در لایههای ابتدایی اندیشه اسطورهای و دینی یافت. حتی در اسطوره و دین همه آنچه ممیز انسان دانسته میشود با معجزه شناخت ارتباط دارد.
مترجم : یدالله موقن
مفهومشناسی شناخت در تاریخ اندیشه غرب
مسئله سرشت و منشأ شناخت انسانی فرآورده متأخر فلسفه انگارشی نیست بلکه یکی از آن مسائل اساسی انسانی است که نمیتوان برای آن سرآغاز تاریخی مشخصی تعیین کرد؛ اما قدیمیترین نشانههای آن را میتوان در لایههای ابتدایی اندیشه اسطورهای و دینی یافت. حتی در اسطوره و دین همه آنچه ممیز انسان دانسته میشود با معجزه شناخت ارتباط دارد. معجزه شناخت سرشت انسان و همانندی او را با خدا نشان میدهد. در پرتو این معجزه انسان به عمیقترین و دردناکترین وجه به محدودیتهای سرشت خود نیز پی میبرد. شناخت، او را از منشأ الهیاش مطمئن میسازد، اما درعینحال بدین طریق او خود را از زمینه اصلی همه چیزها بریده و مطرود میبیند. او به کار طاقتفرسای طولانی جستوجو و کاوش محکوم است؛ و از آن گریزی نخواهد داشت. درکنه آگاهی به اینکه شناختی هست و حقیقتی وجود دارد، درعینحال آگاهی به این موضوع نیز نهفته است که دستیابی به حقیقت مطلق از انسان سلب شده است. یونانیان نخستین کسانی بودند که درباره شناخت، نظری مقابل با این بدبینی دینی داشتند.
نظر آنان تأییدی قطعی بر این موضوع بود که دستیابی به شناخت برای انسان امکانپذیر است. از این لحاظ برای «هبوط» آدم و بیگانگی او از زمینه غایی چیزها دیگر معنایی وجود نداشت بلکه برعکس این اعتقاد بود که شناخت قدرتی است که میتواند انسان را سرپا نگاه دارد و او را برای همیشه با هستی غایی یگانه کند. فلسفه یونانی میخواهد راه یگانه شدن انسان با واقعیت را نشان دهد. خرد هرچه عمیقتر مجذوب هستی خود شود و هر چه از ارزش حقیقی خود آگاهتر گردد، بیشتر میتواند به هستی چیزها نفوذ کند زیرا مرز مشخصی نیست که حقیقت را از واقعیت و اندیشه را از هستی جدا کند. این سمت و سوی اساسی فلسفه یونانی در فلسفه افلاطون متبلور میشود. در فلسفه افلاطون مسئله هستی و مسئله شناخت، «هستیشناسی» و «منطق» در وحدتی ناگسستنی انسجام مییابند. بنا بر نظر افلاطون تنها زمانی میتوانیم به تعریف آنچه هستی حقیقی هست نائل شویم که نخست درباره سرشت شناخت به نظری روشن و واضح رسیده باشیم و پاسخی مشخص برای این پرسش به دست آورده باشیم که: شناخت چیست؟
فلسفه جدید در سپیدهدم رنسانس به این پرسش افلاطون بازگشت. در دوره رنسانس بود که فلسفه انگارشی و نخستین مقدمات علم دقیق طبیعت با یکدیگر تلاقی کردند. گالیله معتقد بود که «علم جدید» دینامیکی که بنیاد گذاشته در وهله نخست تأییدی قطعی است بر آنچه افلاطون جستوجو کرده و در نظریه ایدهها [یا مُثُل] خود ارائه داده است. «علم جدید» نشان میداد که قانون ریاضی بر تمامی هستی حاکم است و براساس آن برای انسان دستیابی به شناخت واقعی امکانپذیر میشود. نخستین دلیل قطعی بر هماهنگی حقیقت و واقعیت که سرانجام برپایه آن امکان هرگونه شناختی وابسته است نه به وسیله ریاضیات بلکه توسط علم طبیعی عرضه شد.
آنچه برای گالیله و کپلر و همچنین دکارت و لایب نیتس شالودهای مطمئن بهمنظور هرگونه شناختی بود، برای کانت که مکتب هیوم را از سر گذارنده بود، مسئله واقعی شد. وی اعلام کرد که متافیزیک توان حل این مسئله اساسی شناخت را ندارد که: چگونه احکام ترکیبی از پیش امکانپذیرند؟ کانت معتقد بود که کوشش متفکران پیش از او برای حل این مسئله به قلمرو پندار محض متعلقاند. حل مسئله را باید با وسایلی جدید جستوجو کرد و تا هنگامی که این وسایل جدید به حل مسئله توفیق نیافتهاند، نمیتوان بدین پرسش پاسخ داد که در کجا و در چارچوب چه حدودی واقعا متافیزیک امکانپذیر است. بدینسان آنچه را پیش از این شالوده واقعی حقیقت میدانستند، اکنون مسالهای شده بود که با دلایل انتقادی مورد حمله قرار میگرفت. کانت چکیده دستاورد فلسفی خود را در واژگون کردن چنین ترتیبی دید. وی معتقد بود که با این واژگونی میتوان «انقلاب کاملی» در متافیزیک کرد که قابل مقایسه با انقلاب کوپرنیک باشد. اما فیلسوفانی که بیدرنگ پس از کانت آمدند و نظامهای عقلانی خود را بنا نهادند بر این باور بودند که نظامهای آنان و خود آنان در راستای کانتاند؛ اما آنان به دنبال کانت نمیرفتند. آنان در فرمول «فراباشی» کانت درباره احکام ترکیبی از پیشی وسایلی مطمئن برای تعیین محدودیتهای خرد محض نمیدیدند بلکه در حقیقت در فرمول او ابزاری میدیدند برای آزاد ساختن خرد از همه محدودیتهایی که بر آن تحمیل شده بود. اینچنین بود که ایدئالیسم انتقادی کانت به ایدئالیسم مطلق مبدل شد. ایدئالیسم مطلق میکوشید تا آن کاری را انجام دهد که افلاطون وعده داده بود؛ اما به خاطر دو بنی بودن سرشت کیهانشناختیاش از انجام آن ناتوان بود. اکنون منطق و دیالکتیک آلتی محض برای شناخت واقعیت شناخته نمیشدند بلکه تصور میشد که منطق و دیالکتیک چنین شناختی را به طور جامع و کامل دربردارند و آن را متحقق میسازند. در اینجا برای نخستینبار اندیشه فلسفی تثبیتشده مینمود و هدف آنکه اینهمانی واقعیت و خرد بود، تحقق یافته تصور میشد. هگل اعتقاد داشت که «علم منطق» چنین وضعی دارد. هگل از منطق کانت و منطقهای متفکران پیش از خود انتقاد میکرد چون به نظر او نتوانسته بودند از دیدگاه «صوری» فراتر رود و از این رو در انتزاعیات محض و نظر صرف معلق باقی مانده بودند. بنا بر نظر هگل منطق آنان راه گریز از دور ذهنگرایی نبود. او معتقد بود که باید در «استخوانهای مرده» منطق روح دمید تا محتوا و معنایی تازه بیابد و این دقیقا همان چیزی بود که روش دیالکتیک او وعده میداد و به نظر هگل فقط روش دیالکتیک بود که میتوانست به چنین دستاوردی برسد. هگل در مقدمه کتاب «علم منطق» مینویسد:
«پیشفرض علم محض، رهایی از مخالفت آگاهی است. علم محض اندیشه را دربردارد تا جایی که اندیشه، در نفس خود، ابژه باشد؛ یا تا جایی که ابژه، در نفس خود، به همان اندازه اندیشه محض باشد. حقیقت، به منزله علم، خودآگاهی محض است در خود- تحولی خویش و به صورت «من» است، بنابراین حقیقتِ مطلقِ هست مفهومی شناختهشده است و این مفهوم چنینی حقیقت مطلق هستی است.
پس این تفکر عینی، محتوای علم محض است. در نتیجه، این تفکر عینی به شکل صوری نیست و برای اینکه شناخت بالفعل و حقیقتی شود نیاز به ماده ندارد. فقط محتوای صرفش دارای حقیقت مطلق است. با این وصف اگر کسی بخواهد واژه ماده را به کار برد، این ماده، ماده به اثبات رسیده است؛ اما این ماده بیفرم نیست بلکه این ماده بیشتر اندیشه محض است و از این رو خود فرم مطلق است. بدینسان منطق را باید نظام خرد محض قلمرو اندیشه محض دانست. قلمرو اندیشه محض، حقیقت است حقیقت عریان و قائم به خویش. از این رو میتوان گفت که این محتوا شرح خداست، بدانگونه که خدا در ذات جاودان خویش پیش از آفرینش طبیعت و یک روح متناهی [= آدم] بوده است.»
اما نظام فلسفی هگل در خلأ متافیزیک قرار ندارد. هدف آن هموار کردن راه برای به دست آوردن شناخت علمی بسیار متعین و کانکریت است. هدف سیستم هگل فقط این نیست که برای تاریخ جایی شایسته در کنار علم به دست آورد بلکه هگل تحقق و بیان واقعی هرگونه شناختی را که روح از سرشت و منابع خویش داراست، در سیر تاریخ میبیند. در اینجا هگل خواست تحصلی جدید را عرضه کند که براساس آن، به منطق «علوم انسانی» تحرکی پرتوان و پایدار بخشیده شد. اما سیستم هگل در قلمرو شناخت طبیعت نهتنها از به دست آوردن نتیجه مشابهی ناتوان بود بلکه سیستم هگل خود او پیروان و جانشینانش را به اشتباهات و ادعاهایی رهنمون کرد که ضرورتاً فلسفه انگارشی را در چشم پژوهشگران تجربی فاقد هرگونه اعتبار و حیثیتی کرد. در همین قلمرو بود که سیستم هگل مورد نخستین حملات تحقیرکننده قرار گرفت.
هلمهولتز یکی از نخستین کسانی بود که فریاد «بازگشت به کانت» را سر داد. در نظر او برخلاف نظر بسیاری از پژوهشگران علم در نیمه دوم قرن نوزدهم، سترونی سیستمهای متافیزیکی و فروپاشی آنها دلیل قانعکنندهای هستند بر این فلسفههای این نوعی از تاب و توان افتاده. وی نهتنها تحتتاثیر کانت بلکه حتی تحتتأثیر فیشته قرار داشت. هلمهولتز اعلام کرد که نظریه فیشته درباره «من» و «جزمن» در هیچ جنبه اساسی برخلاف علم نیست بلکه در حقیقت چنین تبینی از ادراک حسی با آخرین نتایج تجربی در قلمرو فیزیولوژی اندامهای حسی مطابقت کامل دارد. در اینجا پیوندی تازه میان علم و فلسفه ایجاد میشود زیرا اکنون نقش رهبری را ریاضیات و فیزیک ریاضی بدانگونه که در قرنهای هفدهم و هجدهم عهدهدار بودند دیگر برعهده ندارند بلکه این نقش به فیزیولوژی و روانشناسی واگذار میشود. از این مهمتر آنکه جنبش بازگشت به کانت برای نخستینبار خصلت متمایز خود را از طریق همین تفسیر هلمهولتز دریافت میکند. گرچه هلمهولتز از دنبال کردن اندیشههای کانت در مورد بررسی مسئله منشأ اصول موضوعه هندسه [اقلیدسی] و نیز دیدگاه کانت درباره حساب و مفهوم اعداد ناتوان بود، اما نظریه «فرمهای شهودی از پیشی» کانت را بیانیهای روشن و خرسندکننده «از مسئله مورد بحث» میدانست زیرا هلمهولتز در مقام یک روانشناس و فیزیولوژیست علاقهمند به ادراک حسی دیدگاه فلسفی را طبق نظریه قانون انرژیهای ویژه عصبی تبیین میکرد زیرا کشف این قانون به وسیله یوهان مولر به نظر هلمهولتز «به معنایی مشخص تحقق تجربی تبیین نظریه کانت درخصوص ماهیت فهم انسان بود.» بدینسان هلمهولتز به «نظریه شناخت» محتوایی تازه و مناسب بخشید، بیآنکه از تغییری جدی در معنای مفهوم اساسی کانت از «فراباشی» ایجاد میشود، آگاه باشد.
از اوایل سالهای دهه ۱۸۶۰ این دیدگاه از شناخت که به تازگی از خاک فیزیولوژی احساس سربرکشیده بود و رنگ و بوی فیزیولوژیک گرفته بود، به طور گسترده وارد بحث عمومی فلسفه شد و سرانجام سلطه بیچون و چرایی به دست آورد. بر اثر این، جهتگیری پیشین درباره این مسئله اساسی فلسفی تغییر بنیادی یافت. مثال مناسبی نشان خواهد داد که این تغییر تا چه حد عمیق و پردامنه بود. از لحاظ تاریخی کتاب ادوارد تسلر «درباره مسئله نظریه شناخت و اهمیت آن» اثر مهمی است زیرا این کتاب برای نخستینبار اصلاح «نظریه شناخت» به کار میرود اما مهمتر از آن جایی است که پس از این به «نظریه شناخت» در پیکر علوم اساسی فلسفی داده میشود.
به جای شطحیات متافیزیکی که از فلسفههای پس از کانت الهام میگرفتند یک هوشیاری متافیزیکی ظهور میکند. به این معنی که منطق از راهیابی به قلب هستی مطلق منصرف میشود و دیگر بر آن نیست که «شرح خدا» در ذات جاودانش باشد؛ اما منطق دیگر با تعمیم قوانین صوری تفکر و قیاس هم خرسند نمیشود. آنچه را منطق میخواهد روشن کند مسئله شناخت واقعیت است و این مسئله به هیچ شیوهای حل نمیشود مگر از طریق تحلیل و پیگیری شرایط آغازین شکلگیری ایدهها در ذهن انسان که شالوده مادی هرگونه شناخت تجربی را تشکیل میدهد، بنابراین فقط امکان پاسخ دادن به این پرسش وجود دارد که چه «حقیقتی» را میتوان به این ایدهها نسبت داد، یعنی چه مقدار از این ایدهها به ذهن تعلق دارند و چه مقدار به عین. با این وصف تسلر میاندیشید که صرفاً مسالهای را مطرح کرده است که کانت در نقد خرد محض مطرح کرده بود. تسلر از انحراف مسئله به سوی «روانشناسیگرایی» به همان اندکی آگاهی داشت که هلمهولتز هنگامی که او احکام اساسی کانت را در پرتو فیزیولوژی احساس تبیین میکرد. تسلر میگوید: «راهی که ما باید برای دستیابی به مفاهیم دقیق بپیماییم، تنها با ارجاع به شرایطی است که تحت آنها مفاهیم ما بنابر سرشت ذهن ما صورتبندی میشوند.
دقیقا همین شرایطاند که نظریه شناخت باید بررسی و مشخص کند؛ یعنی اینکه آیا ذهن بشر توانایی شناخت حقیقت را دارد و اگر دارد با چه لوازمی میتواند حقیقت را بشناسد؟ بدینسان اعلام شد که این نظریه شناخت است و نه منطق صرف که شالوده هرگونه فلسفهای است و این نظریه شناخت است که باید روش مناسبی برای فلسفه و به طور کلی علم ارائه دهد. بنابر نظر تسلر بدین شیوه حلقه جادویی اندیشه انگارشی و سیستم هگلی واقعا شکسته میشوند. تسلر میگوید:
«میتوان به اثبات رساند که جایگاه کنونی نظریه شناخت در آلمان به نقطه عطفی رسیده است که در موارد مساعد به بازیسازی آن بر شالودههای جدید و در موارد نامساعد به انحلال و مرگ آن میانجامد. به جای سیستمهای شکوهمند و منسجم که به سرعت و به دنبال هم برای مدت نیمقرن بر فلسفه آلمان حاکم بودهاند، در این لحظه چشمانداز سردرگمی و بلاتکلیفی اشکاری مشهود است، که حتی باارزشترین کوششهای فلسفی را عقیم میسازد و مشتافانهترین پژوهشها را از لحاظ تأثیرشان بر کل [فلسفه] بیاثر میکند. نسبت فلسفه با علوم تخصصی چنان تغییر یافته که اکنون به طور کلی، این فلسفه است که باید از علوم بیش از مقداری که در دهههای گذشته میآموخته، بیاموزد. حال آنکه از سوی دیگر، در میان دانشمندان این پیشداوری بیشتر و بیشتر قوت میگیرد که آنان برای مقاصد علمی خود به فلسفه نیازی ندارند؛ و این پیشداوری به حدی شدت گرفته که احساس میکنند فلسفه نباید پژوهشهای علمی آنان را مختل کند. بدیهی است که این وضع سالمی نیست. به طور کلی، در هر قلمرویی که پیشرفت مداوم باشد، گهگاه نیاز به بازگشت به نقطه آغاز و بازخوانی مسائل اولیه و کوششی دوباره در جهت حل آنها با روحی تازه، و شاید با وسایلی دیگر، احساس میشود. به نظر میرسد که برای فلسفه آلمانی چنین لحظهای فرارسیده باشد. کانت منشأ آن دور تکاملی است که فلسفه بدان رسیده است. کانت با دستاورد علمی خود در قلمرو نظریه شناخت راهی نو گشود.
هر کس که مایل باشد تا شالودههای فلسفه آلمانی را اصلاح کند، پیش از هر چیز باید به پژوهشهای کانت بازگردد و آن مسائلی را بررسی کند که کانت در آثار نقدی خویش برای ما مطرح کرده است، تا از این طریق از خطاهای کانت بپرهیزد و چنین بررسیهایی باید با کمک ذخایر تجربه علمی قرن ما صورت گیرد.»
اما سیر فلسفه در فرانسه و انگلستان راه دیگری داشت. در آن دو کشور سیستم هگل تأثیری شدید بر جای گذاشت که این تأثیر حتی در اندیشه متفکرانی چون تن و رنان نیز مشهود است. اما این تأثیر بر اثر فرضیات اساسی متفاوت یا حتی متضادی بود. در آن دو کشور اندیشه علمی هرگز تحتتأثیر طلسم روش هگلی، بدان معنا و شدتی قرار نگرفت که در آلمان قرار گرفت. در فرانسه و انگلیس، اندیشه علمی همچون گذشته راه فلسفه کلاسیک فرانسوی و فلسفه کلاسیک انگلیسی، یعنی راه فلسفه دکارت و فلسفه بیکن را دنبال میکرد. روح فلسفه دکارتی چگونگی قوت و استمرار سلطه خود را به ویژه در متفکری مشهود میسازد که بیش از دیگران مسیر فلسفه فرانسوی را در مدت یک صد سال گذشته تعیین کرده است. دوره فلسفه تحصلی آگوست کنت در اندیشه قرن نوزدهم فرانسه تقریبا همان نقشی را ایفا کرد که نقد خرد محض کانت در اندیشه آلمانی. دوره فلسفه تحصلی کانون و نقطه تلاقی فکری همه کوششهای عقلی شد که در جهت نوزایی منطق و شناختشناسی فعال بودند. عقیده اساسی آگوست کنت این بود که منطق نباید در پی مقاصد انگارشی خیالپردازانه و متافیزیکی باشد بلکه باید خود را به منزله روششناسی علوم تجربی شکل دهد و بنا نهد. اما کانت این پیشنهاد اساسی را به شیوهای ارائه داد و به طریقی اجرا کرد که از لحاظ خصلت با آن مفهومی که جان استوارت میل در اثر خود سیستم منطق استدلالی و قیاسی از منطق «تجربی» ارائه میدهد، تفاوت اساسی دارد.
بهرغم وحدت علاقه و نزدیکی اندیشه که در نگاه نخست به نظر میآید میان کنت و میل وجود دارند، آن دو از لحاظ تفسیر
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 