پاورپوینت کامل کَس چو حافظ نگشود از رُخ اندیشه نقاب ۴۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل کَس چو حافظ نگشود از رُخ اندیشه نقاب ۴۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کَس چو حافظ نگشود از رُخ اندیشه نقاب ۴۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل کَس چو حافظ نگشود از رُخ اندیشه نقاب ۴۸ اسلاید در PowerPoint :

انسانیم؛ نفَس می‌کشیم، می‌بالیم؛ و زیرِ «این سقفِ بلند ساده بسیارنقش» راه می‌پوییم و «آه! از این راه که در وی خطری نیست که نیست». جهان، نظاره‌گر غوغای درون و برون ماست؛ از همراهی و همدلی‌های‌مان، تا «جنگ هفتاد و دو ملت» که ره افسانه می‌زنند. اگر در جایگاه خودآگاهی بایستیم و نظاره‌گرِ خویش باشیم، آشوب و غوغایی در درون خود می‌یابیم. در گوشه‌کنارهای نفس گفت‌وگویی برپاست؛ یکی می‌گوید: «رمز عشق نگویید و نشنوید»؛ دیگری می‌گوید: «مشکل حکایتی است که تقریر می‌کنید». یکی پیکارجو و تُندخو و دیگری اهل موافقت و مروت است. یکی محتسب و دیگری مست است و این آغاز ماجراست.

به مناسبت بیستم مهر، روز بزرگداشت لسان‌‎الغیب

انسانیم؛ نفَس می‌کشیم، می‌بالیم؛ و زیرِ «این سقفِ بلند ساده بسیارنقش» راه می‌پوییم و «آه! از این راه که در وی خطری نیست که نیست». جهان، نظاره‌گر غوغای درون و برون ماست؛ از همراهی و همدلی‌های‌مان، تا «جنگ هفتاد و دو ملت» که ره افسانه می‌زنند. اگر در جایگاه خودآگاهی بایستیم و نظاره‌گرِ خویش باشیم، آشوب و غوغایی در درون خود می‌یابیم. در گوشه‌کنارهای نفس گفت‌وگویی برپاست؛ یکی می‌گوید: «رمز عشق نگویید و نشنوید»؛ دیگری می‌گوید: «مشکل حکایتی است که تقریر می‌کنید». یکی پیکارجو و تُندخو و دیگری اهل موافقت و مروت است. یکی محتسب و دیگری مست است و این آغاز ماجراست.

جان‌های انسانی همگی از آگاهی برخوردار، چشم به هستی گشوده و در شوقِ دیدار؛ به بخشش الهی، در جریانِ حیات غوطه‌ورند. این جهانِ گذران که راه به آسمان می‌برد، فرصتی است تا نظاره‌گر باشیم و در جایگاهِ آگاهی و آزادی، از این نظاره مست شویم؛ «وقت را غنیمت دان آن قدَر که بتوانی / حاصل از حیات ای جان، این دم است تا دانی». اگر آگاهی و آزادی نباشد، نه چنان دمی تواند بود و نه کسی از سعادت بهره خواهد بُرد. اما در «شهر» کسی هست که از آگاهی و آزادی آدمیان ملول می‌شود؛ آن کس که جایگاه و جاهی یافته، به قدرتی رسیده و طعمِ سلطه را چشیده است. او که زندگی‌ را در زور و زر و زیور خود می‌بیند، خودش را تمامِ هستی و حیات می‌پندارد؛ هم او که بیمناک از همگنان است. به هزار حیله و دستاویز روی به ستیز با مستیِ مستان و رِندی رندان می‌آورد که حکایت از جنگ با جان‌های آگاه دارد. این همان «محتسِب» است.

جاه و جلال محتسب در نفیِ زندگی است. «محتسب با ساغرِ رندان شکستن، روز و شب/ باده سُرخ از صراحیِّ منقّش می‌زند». او نیک می‌داند که لذت مستی و شکوهِ آگاهی چیست و می‌داند که بدون آزادی نه زندگی معنایی دارد و نه سعادتی در کار است! اما جز آگاهیِ خودش را آگاهی نمی‌شمارد و مستی هر کسی جز خودش را جُرم می‌انگارد. به این ترتیب، عیشِ خویش نهان می‌کند و پرچم نام و ننگ بر می‌افرازد. آری! «محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببُرد» و اینک، برای جاه و جایگاه خویش، به مستی و رندی طعنه می‌زند. وِی تمامیت‌خواهی‌اش را در قالب نام و ننگ می‌ریزد تا از معبرِ آن جان و جهان را به ‌بند کشد. به این ترتیب، در حالی که خودش خواهان تمامِ زندگی است، دیگران را به مرگ فرا می‌خواند؛ محتسبان همان واعظان مرگند که به تعبیر نیچه، «چادرِ ظلمانی شبِ ناامیدی را بر خود فرو پوشانده‌اند و مشتاقِ وقوعِ رویدادی‌ کوچکند که پیامش‌ مرگ باشد. .. در عین حال، کودک‌وار و ریشخندکنان به چیزهایی دست می‌یازند که لذت‌بخش است. … ولی در اوج آزمندی خویش، زندگی را به نیشخند می‌گیرند». اینچنین است که آگاهی در نهان‌گاه جان، هشدار می‌دهد: «باده با محتسب شهر ننوشی، زنهار! / بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد».

با این وصف، صدای محتسب صدای زُهد و پرهیز است. او ما را از زیستنی بر حذر می‌دارد که جلوه اندیشه و رهایی است. زاهدِ پاکیزه‌سرشت، عیب رندان می‌کند و به حساب گناه ایشان می‌رسد. راهِ بهشت می‌نماید و پرهیز از جامِ آگاهی و مستیِ آزادی می‌دهد. در زُهدِ آن «زاهدِ خام که انکار مِی و جام کُند»، نمی‌توان جز جانِ فروبسته تمامیت‌خواهی را دید که به نقشِ نام و ننگ از حالِ درون و به صورتِ ظاهر از باطن زندگی در حجاب است. «زاهد ظاهرپرست از حالِ ما آگاه نیست»، زیرا حالِ او حالِ کسی است که زندگی را در حصارِ جاه و جایگاهِ کوچکش تفسیر می‌کند. آنگاه که زاهد حُکم می‌راند و محتسب جولان می‌دهد، دل‌ها می‌میرند و چراغ زندگی کم‌فروغ می‌‌شود و این غیر از طریقِ رِندی است.

«رِندی»، نقطه مقابلِ زُهد است. «رِند»، نمود آگاهی، آزادی و آزادگی است؛ خود آشکار است که روی یکرنگ و گشوده او به هستی، نسبتی با جانِ فروبسته زاهدی ندارد که در او روی و ریا است. رندِ عالم‌سوز را با مصلحت‌بینی کار نیست؛ او شکوهِ حیات را در تمام شوون حالات آن برای همگان می‌خواهد، «با دوستان مروت، با دشمنان مدارا» می‌کند و روی به زاهد بانگ می‌زند:«برو ای زاهد و دعوت مَکُنم سوی بهشت/ که خدا در ازل از اهل بهشتم بسرشت/ تو و تسبیح و مصلّا و ره زهد و صلاح/ من و میخانه و زُنّار و ره دیر و کِنشت». او که از جانِ حیات صیانت می‌کند و روی به ذاتِ زندگی دارد، نیک می‌داند که در دایره هستی، «همه کس طالب یارند، چه هشیار و چه مست» و چون در هر جا و در هر چیز جمال ذاتِ هستی را می‌بیند، به نیکی در می‌یابد که «همه‌ جا خانه عشق است، چه مسجد چه کِنشت».

«رندِ» حافظ، نمادِ آگاهی، آزادی، عشق، زندگی‌خواهی، صُلح، دوستی، صرافت و صداقت است. از «رندِ حافظ» بیاموزیم! و گام نخست اندیشه و معرفت است که گفت «کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب/ تا سر زلف سخن را به قلم شانه زند». اما موضوع این اندیشه چیست؟ کدام اندیشه است که مستی‌اش با دوستان مروّت و با دشمنان مدارا می‌آورد؟ پاسخ این است: «پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب / تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم». این اندیشه تمامِ هستی را مستغرقِ وحدت می‌بیند و در این دیدار از خویش برون می‌آید و با جمله آنات و حالات وجود یکی می‌شود؛ «عکسِ روی تو چو در آینه جام افتاد/ عارف از خنده مِی در طمعِ خام افتاد/ حُسنِ روی تو به یک جلوه که در آینه کرد/ این همه نقش در آیینه اوهام افتاد/ این همه عکس می و نقش نگارین که نمود/ یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد». این دیدار، این استغراق در جانِ جهان، این خیره‌ شدن در آینه هستی، این یگانگی، این مستی که از روانِ آگاه و آزاد بر می‌آید، فاصله مسجد و میخانه را در می‌نوردد، فرق دِیر و کِنشت را محو می‌کند و تمایزِ پاسبان و سلطان را به‌ باد می‌دهد:«بیار باده که در بارگاه استغناء/ چه پاسبان و چه سلطان، چه هوشیار و چه مست». رندِ لااُبالی غریق بحرِ وحدت است، آنگاه که خطابِ به هستیِ عالم‌تاب می‌گوید: «روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست».

این بینش، تنها با «وضوح و شفافیت» سازگار است و با «ریا و دروغ‌گویی» سرِ ستیز دارد؛ آزادی را پاس می‌دارد؛ یکرنگی را می‌ستاید و نفاق را زشت می‌شمارد:«باده‌نوشی که در او روی و ریایی نبود/ بهتر از زُهد فروشی که در او روی و ریا است». ریای جان‌فرسایی که وجودِ زاهد و محتسب را فرو می‌خورد، سرشتِ پاک زندگی را می‌آلاید و بر جانِ حقیقت که آشکارگی و روشنایی است، زخم می‌زند:«ریای زاهد سالوس جانِ من فرسود/ قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش». آزادگی در آگاهی است و آگاهی با بینشی که از وحدت و ظهورِ هستی در تمام شوون حیات حاصل می‌کند، به جایگاه عشق می‌رسد

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.