پاورپوینت کامل مبعوث در شیشه ۳۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مبعوث در شیشه ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مبعوث در شیشه ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مبعوث در شیشه ۳۷ اسلاید در PowerPoint :
۱
روز اول
مریم برایت یک دسته گل سرخ خریده است؛ همان که همیشه دوست داشتی. گل فروش فکر کرد
چون فقط گل سرخ خواسته ایم، دسته گل عروس است و داشت زیاد بهش می رسید. مریم
نگذاشت. گفت: «نه آقا! نمی خواهم تزیینش کنید. مال پدرمه.» و بااحتیاط پنج شاخه گل
سرخ را که فروشنده با روبان و کاغذ سلفون به هم پیچیده بود، گرفت. سرش را بلند کرد
و به من گفت: «برای روز پدر» و بعد از مدت ها لبخند زد.
روز میلاد بود و خیابان ها شلوغ. دیر رسیدیم. وقتی دیدنت آمدیم، از پشت آن اتاقک
شیشه ای که ۳ متر با تو فاصله داشت، دیدم که رنگ به رویت نیست و فقط لب هایت تکان
می خورد. می دانستم چه می گویی. نذر زیارت عاشورا داشتی. به سختی سرت را برگرداندی
و به ما نگاه کردی. پرستار آرام در گوشم گفت: «حالش بدتر شده. فعالیت مغزی اش خیلی
کم شده و شاید نفهمه که شما کی هستین.» خودم می دانستم حالت خوب نیست اما تو حتماً
می فهمیدی ما کی هستیم. مگر لب هایت به دعا تکان نمی خورد؟ پرستار این را نمی دید،
ولی من دیدم.
قد مریم تا آن جا که سرت را ببیند می رسید. قسمت شیشه ای اتاقک از گردن مریم بالاتر
بود. برای آن که بهتر تو را ببیند از زمین بلندش کردم. لبخند نامحسوس تو را دید و
با ذوق و شوق دسته گل را برایت تکان داد. فریاد زد: «بابا! روزت مبارک.» و بعد از
بغلم دولا شد و دسته گل را جای همیشگی که می توانستی ببینی، در گلدان پشت شیشه
گذاشت. حیف که نمی شد عطرشان را حس کنی. مریم می دانست اما پرسید: «حالا نمی شه
بدیم بوش کنه؟ شاید بهتر شه؟» اما نگاه غمگین من و سرکج شده پرستار فهماند که
نمی شود. عطر گل برایت زهر شده بود. همان که پیش از شیمیایی شدنت، برایت عطر زندگی
و شادابی بود. مریم از پرستار پرسید: «صدام رو می شنوه؟» پرستار با سر جواب داد و
از اتاق بیرون رفت. مریم همان طور که توی بغلم بود گفت: «می خوام براش شعر بخونم.
خسته نمی شی؟ محکم تر به خودم فشردمش و گفتم: «نه عزیزم! بلند بخون. بابا داره نگات
می کنه.» و شروع کرد با صدایی شبیه فریاد. فکر می کرد پشت شیشه نمی توانی درست
بشنوی. شعری را که در جشن دیروز مدرسه خوانده بود، برایت خواند:
حرم آن شب به تن احرام پوشید
مقام از چاه زمزم آب نوشید
علی عین خدا هست و خدا نیست
خدا از عین خود هرگز جدا نیست
مریم منتظر پاسخ بود. لبخندی یا تکان دستی. ولی من می دانستم که نمی توانی. زیارت
عاشورایت تمام شده بود. تمام انرژی ات را برای خواندن آن مصرف کرده بودی. در گوشش
گفتم: «چشم های بابا رو ببین؛ بازتر شدن.» و او به چشم هایت دقیق شد و خندید. فهمید
که شنیده ای. خیالش راحت شد و خودش را از بغلم سر داد پایین. برایت دست تکان داد و
رفتیم.
روز دوم
از بیمارستان تلفن زدند. به مریم نگفتم که به حال «کما» رفته ای و دیگر همان لبخند
نامحسوس و تکان لب ها و حرکات چشم ها را هم نمی توانست از تو ببیند. روز جمعه از
صبح اصرار کرد که با من و مادرت برای دیدنت بیاید. لب برچید، گریه کرد، ناهار
نخورد، اما مادرجان نگذاشت. دلم سوخت ولی چاره ای نبود. تا این که موقع آمدن، خودش
با بغض گفت: «می دونم حالش بده. تو رو خدا بذارین بیام.» به مادرجان نگاه کردم که
رویش را برگرداند. حرکت بال چادرش را دید که اشکش را پاک می کرد. شانه اش تکانی
خورد. مریم فهمید و راه افتاد. سه نفری از پشت شیشه تو را پاییدیم. تنها حرکت جسمی
تو در سینه ات بود که قلبت کار می کرد و با هر دم و بازدم، بالا و پایین می رفت.
آن قدر دستگاه به تو وصل بود که نمی شد همان را هم خوب دید. مریم به سرمی که به
دستت بود خیره شده بود و بی هیچ حرفی، قطره های آن را نگاه می کرد. بی اختیار گفت:
«حیف که بابا نمی تونه غذا بخوره.» حتماً یاد وقت هایی افتاده بود که لوسش می کردی
و لقمه غذا در دهانش می گذاشتی، و یا به یاد موقعی که هنوز مجبور نبودیم از پشت
شیشه تو را ببینیم و در همان اتاق بخش هم به هم نزدیک تر بودیم و نوبت مریم که بود
قاشق قاشق سوپ در دهانت بگذارد. مریم را بوسیدم و گفتم: «چیزی نیست. چند روز دیگه
حتماً بهتر می شه و می فهمه که ما اومدیم.» گرچه اصلاً حرف خودم را قبول نداشتم.
مادرجان هر طور بود جلوی خودش را گرفت و نلرزید. من هم کلمه ای نگفتم. مریم خودش
حال ما را فهمید و گفت: «بریم مامان. شاید بخواد بخوابه.» و من می دانستم که خواب و
بیداری برای تو فرقی ندارد.
روز سوم
از صبح، حال خودم را نمی فهمیدم. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. سی و هشت روز بود
که در آن اتاقک بودی و من و مریم هر روز می آمدیم و منتظر ذره ای واکنش و حرکت تو
می شدیم. از سیزدهم رجب به بعد دیگر همان لبخند نامحسوس و تکان لب و چشم های باز را
هم نداشتی تا ببینی که مریم روز به روز لاغرتر می شود؛ اما ملاحظه منی را که دیگر
طاقت انتظار نداشتم می کند و اصولاً بی تابی های معمول را ندارد و دیگر اوست که مرا
دلداری می دهد. می داند که من هیچ امیدی ندارم. با فهمیدگی ای که بیش تر از سنش
دارد انتظار مرا درک می کند. انتظار این که از بیمارستان تماس بگیرند و خودم را
برای مراسم آماده کنم. فکر همه چیز را کرده ام. همان طور که همیشه می خواستی و در
بیمارستان، آن موقع که هنوز توان حرف زدن داشتی گفته بودی. وصیت نامه ات را چندبار
خواند ه ام و حفظ شده ام. شماره تلفن دوستانت را دم دست گذا شته ام. برای مریم
بی آن که بداند لباس سیاه خریده ام. دیگر فکر می کنم آسایش تو از این وضع مهم تر
است. ولی از خودم خجالت می کشم که با برنامه ریزی کامل منتظرم. حتی فکر این که به
کدام گل فروشی سفارش دسته گل سرخ آخرینش را بدهم، این که به مریم چه بگویم و چه طور
حرف
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 