پاورپوینت کامل داستان آشنا;معطلی! ۱۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان آشنا;معطلی! ۱۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان آشنا;معطلی! ۱۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان آشنا;معطلی! ۱۴ اسلاید در PowerPoint :
۱۲
آفتاب نزده از خانه بیرون آمده بود و تا الان که خورشید وسط آسمان است یک نفس راه
رفته بود. چند کوچه را پشت سر گذاشت تا به در خانه رسید، روی سکوی کنار در نشست و
با دستاری که روی دوشش بود، عرق های سر و صورتش را پاک کرد. پس از کمی استراحت، از
جا برخاست و کلون در را به صدا درآورد؛ غلامی سیاه چهره در را به رویش گشود. مرد
سلام کرد و گفت: «به آقایت بگو ابوحمزه آمده است و چند لحظه ای قصد مزاحمت دارد!»
غلام به درون خانه بازگشت و او روی سکو به انتظار نشست.
چند لحظه از نشستن اش نگذشته بود که با باز شدن در از جا بلند شد؛ غلام نگاهی به
چهره خسته مرد کرد و گفت: آقا می گوید امروز وقت ندارم! مرد که خستگی و گرما
کلافه اش کرده بود فریاد زد: «یعنی چه! برو به آقایت بگو ابوحمزه کار بسیار فوری و
مهمی دارد، باید حتماً شما را ببیند!» غلام دوباره به درون خانه رفت. مرد در
حالی که از عصبانیت دست هایش را به هم می مالید جلوِ در خانه شروع به قدم زدن کرد.
پس از مدتی غلام آمد و گفت: آقا می گوید امروز سرم شلوغ است برو و فردا بیا! و
بی آنکه منتظر پاسخ مرد باشد به درون خانه رفت و در را بست. مرد در حالی که از شدت
عصبانیت دندان هایش را به هم فشار می داد، لگدی به دیوارهای کاهگلی خانه زد و به
طرف مسجد راه افتاد. تصمیم گرفت شب را کنار مسجد آن جا که سایه بانی با شاخه های
خرما درست شده بود، استراحت کند. گرمای هوا و وزوز پشه ها از یک سو و عصبانیتش از
این اتفاق از سوی دیگر سخت کلافه اش کرده بود. مدام فکر و خیال می کرد و از این
پهلو به آن پهلو می غلتید.
با هر بدبختی که بود شب را به صبح رساند و آن گاه به طرف خانه مرد راه افتاد. در زد
و گوشه ای منتظر ایستاد. پس از مدتی همان غلام سیاه چهره دیروزی در را به رویش
گشود. با ناراحتی گفت: «به آقایت بگو همان مرد دیروزی آمده است» غلام بی آنکه به
درون خانه برود گفت: ارباب صبحانه می خورند. همین جا منتظر باش تا صدایت کنم! این
را گفت و به درون خانه رفت و در را پشت سرش بست. مرد که زیر لب غرولند می کرد روی
سکوی کنار خانه نشست و در حالی که سرش را بالا گرفته بود
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 