پاورپوینت کامل قصه کتابخانه های صد هزار جلدی دورآباد ۳۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل قصه کتابخانه های صد هزار جلدی دورآباد ۳۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قصه کتابخانه های صد هزار جلدی دورآباد ۳۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل قصه کتابخانه های صد هزار جلدی دورآباد ۳۸ اسلاید در PowerPoint :

۳۲

یکی بود یکی نبود. یک روستایی بود که خیلی دور بود. این روستا از بس که دور بود،
اسمش را گذاشته بودند «دورآباد». یک روز صبح زود، قبل از بیدار شدن خروس های روستا،
مردم روستا با صدای وحشتناکی از خواب پریدند و تا آمدند چشم هایشان را بمالند، صدای
وحشتناک دیگری بلند شد و هنوز از رختخواب ها بیرون نیامده بودند که سومین صدای
وحشتناک همه را وحشت زده کرد. اهالی روستا از خانه ها بیرون ریختند و به طرف محل
صدای وحشتناک اول رفتند و دیدند که یک کامیون بزرگ یک تپه آجر در کنج روستا خالی
کرده. با دیدن کامیون و تپه آجر، صدای پچ پچ و همهمه بین اهالی شروع شد:

ـ این همه آجر برای چیه؟

ـ می خواهند چی بسازند؟

ـ مال کی هست؟

ـ خیر نبینید، نمی توانستید آهسته آجرها را زمین بریزید!؟

بالاخره کدخدا قدم پیش گذاشت و به آقایی که تازه از کامیون پیاده شده بود و داشت
تابلویی فلزی را توی زمین فرو می کرد گفت: «خسته نباشی آقای مهندس»

مرد زیر چشمی نگاهی به کدخدا کرد و سر تکان داد. کدخدا این بار پرسید: انشاء الله
اینجا چه می خواهید بسازید؟»

مرد جای تابلو را توی زمین سفت کرد و زیر لب جواب داد: «روی تابلو نوشته.» کدخدا و
بقیه اهالی چند لحظه به تابلو نگاه کردند و باز کدخدا گفت: «ما که سواد نداریم.»
مرد سر بلند کرد و به اهالی روستا نگاه کرد و پرسید: یعنی توی این روستا یک نفر هم
سواد ندارد؟

کدخدا جواب داد: «نه».

مراد از بین اهالی داد زد: با سوادهایمان رفته اند شهر. یک روز یک روزنامه آوردند و
به ما نشان دادند و گفتند یک طرحی توی شهرها اجرا می شود که خیلی آتیه دارد. بعد
یکی یکی، دوتا دوتا و سه تا سه تا راهی شهر شدند».

کدخدا پرسید: راستی اسمش چی بود؟

قربان گفت: تویش «کله» بود.

مراد گفت: نه، «مغز»

صفدر گفت: «فرار» هم داشت.

کدخدا گفت: آهان، طرح «فرار مغزها»

مرد لبخندی زد و گفت: فرار مغزها… به اینجا هم رسیده! خیلی خب خودم برایتان تابلو
را می خوانم: پروژه کتاب خانه صد هزار جلدی روستای دورآباد.

کارفرما: وزارت نباتات و علوفه

پیمانکار: شرکت مهندسی پخش دانایی (فرا علوم دانش گستر)

حالا فهمیدید؟

همه با تعجب به هم نگاه کردند. مراد گفت: «یعنی می خواهید برایمان کتاب خانه
بسازید؟

مرد جواب داد: آره.

قربان گفت: ولی ما که سواد نداریم.

مرد به طرف کامیون برگشت و پاسخ داد: این دیگر به ما ربطی ندارد. اسم روستای شما و
چند تا روستای دیگر توی قرعه کشی درآمده. بودجه اش را هم به حساب وزارت نباتات و
علوفه ریخته اند. وزارت باید برای این روستاهایی که اسمشان در قرعه کشی درمی اید،
کتاب خانه بسازد.

توی کامیون نشست و برای اینکه اهالی را دلداری بدهد گفت: بالاخره همین طور
نمی ماند. شما سواددار می شوید. بچه های کوچکتان بزرگ می شوند. این کتابخانه روزی
به درد می خورد. کدخدا دستی به ریش پنبه ای اش کشید و نگاهی به اهالی کرد و نگاهی
به مرد و آجرها. سر برگرداند و به اهالی اشاره کرد. همه راه افتادند. کدخدا گفت: به
هر حال موفق باشید.

پس آنگاه جلوتر از همه به طرف محل صدای دوم راه افتاد. آنجا هم همان چیزی را دیدند
که در محل اول دیده بودند؛ یک تپه آجر، یک کامیون، یک مرد که تابلویی را توی زمین
نشانده بود. همان چیزها را پرسیدند و همان چیزها را شنیدند. کدخدا گفت: آخر ما دوتا
کتاب خانه به چه کارمان می اید؟

مرد دومی گفت: فرق می کند. آن کتابخانه مال «وزارت نباتات و علوفه» است و این
کتاب خانه مال «وزارت چیزهای خلاقه». به نظر شما فرق نمی کند؟

کدخدا کمی سرش را خاراند و گفت: چه عرض کنم!

مرد دومی می خواست مثل مرد اولی اهالی را دلداری دهد که کدخدا گفت: ما اینجا
درمانگاه هم نداریم. پسر صفدر هم که عقرب زدش، تا رساندیمش شهر، مرد. نمی شود به
جای این کتاب خانه شما درمانگاه درست کنید؟

صورت مرد دومی یکدفعه سرخ شد. دندان قروچه ای کرد و گفت: پیرمرد، از آن موهای سفیدت
خجالت بکش! به من پیشنهاد جعل و کلاهبرداری و خیانت در امانت و استفاده نامشروع و
خیلی چیزهای بد دیگر می دهی؟

کدخدا گفت: من که حرف بدی نزدم. گفتم به جای دوتا کتاب خانه، یک درمانگاه و یک
کتاب خانه درست کنید.

مرد دومی گفت: اِ، باز هم تکرار کرد! وزارت چیزهای خلاقه، بودجه ای را برای ساختن
کتاب خانه در دورآباد تصویب کرده، آن وقت ما بیاییم به جای کتابخانه، درمانگاه
بسازیم!؟ این کار اصلاً ممکن است؟! تصورش هم غیرممکن است. من نمی دانم شما چطور
چنین چیزی به ذهنتان خطور کرد! توبه کن، توبه کن پدرجان!

کدخدا مدتی به مرد نگاه کرد و بعد برگشت و به اهالی نگاه کرد.

قربان گفت: حتماً حرف خیلی بدی زدی کدخدا. بیا برویم تا از این بدتر نشده.

کدخدا گردن کج کرد و گفت: باشد، برویم.

و رفتند به سراغ مکان سومین صدا. آنجا هم همان چیزهایی را دیدند و شنیدند که در دو
جای قبلی دیده بودند و شنیده بودند. این بار کدخدا هیچ نگفت، اما مراد طاقت نیاورد
و گفت: آقای مهندس، بی زحمت اگر یک آدم خیلی خیلی بدی پیدا شد و از ما پرسید: شما
که در روستایتان مدرسه ندارید، می توانستید به جای سه کتاب خانه، دوتا کتاب خانه
بسازید و یک مدرسه، چه جوابش را بدهیم؟ صورت مرد سومی هم سرخ شد. مشتش را توی هوا
تکان داد و گفت: این آدم را باید اول دار زد، بعد زیر پا له کرد. مگر می شود موضوع
بودجه مصوب «اداره مستقل دولتی اغذیه و اشربه ارواح ابناء وطن» را عوض کرد. این
بودجه در محل دیگر اصلاً خرج نمی شود. آن مدرسه ای که با بودجه کتاب خانه ساخته
شود، همه شاگردهایش هر سال رفوزه می شوند.

مراد و بقیه اهالی روستا سر تکان دادند. مراد گفت: ما هم همین طور فکر می کنیم.

بعد رو به کدخدا گفت: کدخدا، برویم تا مهندس به کارش برسد.

اهالی به طرف میدان روستا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.