پاورپوینت کامل دورآباد در دسترس ۴۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل دورآباد در دسترس ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل دورآباد در دسترس ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل دورآباد در دسترس ۴۷ اسلاید در PowerPoint :

۲۸

یکی بود یکی نبود یک روستایی بود که خیلی دور بود. این روستا از بس که دور بود اسمش
را گذاشته بودند دورآباد. این بار کاری به خروس های روستا نداریم چون قصه ما از
بعدازظهر یک روز شروع شد. مردهای روستا چندتا چندتا توی میدان روستا دور هم جمع شده
بودند و گپ می زدند که گردوغباری در دوردست پیدا شد. قربان گفت: نامه رسان آمد.

مراد گفت: نامه رسان که دیروز آمده بود!

قربان گفت: پس کیه؟

نعمت گفت: آخ جان یک قصه دیگر.

گردوغبار که نزدیک شد، یک کامیون که روی کفی اش یک چیز مخروطی شکل گذاشته بودند با
یک جرثقیل از میان گرد و خاک بیرون آمد.

صفدر پرسید: این دیگر چیه؟ مراد گفت: مگر نمی بینی…؟

صفدر گفت: خب، چی؟

مراد گفت: به گمانم برج ایفل است! همه برگشتند و به مراد نگاه کردند. مراد گفت: هَـ
… همان… همان که توی خارج است. نعمت گفت: از کجا معلوم؟ شاید برج پیزا باشد.

همه به طرف نعمت برگشتند. کدخدا داد زد: این پسر بی عرضه بعد از این که همه بچه ها
برای باباهایشان فرستادند برای من روزنامه و مجله می فرستد، نمی گوید بابای من
ناسلامتی کدخداست. باید معلوماتش از بقیه بهتر باشد.

مراد گفت: به روز باشد، معلومات آدم باید به روز باشد.

نعمت گفت: آب توی دیت.

مراد از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت: خیلی پررو شدی ها.

کامیون و جرثقیل کنار میدان روستا توقف کردند. دو تا آدم سبیل از بناگوش در رفته از
کامیون پیاده شدند دست به کمر زدند و بدون توجه به اهالی که دور را دور میدان
ایستاده بودند اطراف را ورانداز کردند. کدخدا گفت: مانده نباشید، آره، اینجا
دورآباد است من هم کدخدای دورآبادم. یکی از سبیل از بناگوش در رفته ها سرتکان داد.
نعمت پرسید: می خواهید هفته فرهنگی خارج را توی اینجا برگزار کنید؟

مراد گفت: چرا آبروریزی می کنی؟ می خواهند دورآباد را منطقه آزاد فرهنگی اعلام
کنند.

کدخدا آب دهان به زمین انداخت و پاسار کرد. آقای سبیل از بناگوش در رفته اولی
پرسید: کدخدا جان، زمین های آن کنج، پشت همان ساختمانی که تابلوی کتابخانه صدهزار
جلدی وزارت چیزهای خلاقه سردرش هست، مال کیه؟

کدخدا به آن طرف نگاه کرد و جواب داد: مال هیشکی. آنجا خیلی دور است. هیچ دورآبادی
حال و حوصله ندارد تا آن جا برود. حتی کتابخانه هم حیوانکی بی مصرف مانده است.

غریبه نیشش باز و سبیل هایش در رفته تر شد رو به سبیل از بناگوش در رفته دومی و
غریبه دیگر که تازه از جرثقیل بیرون آمده بود گفت: پس همان جا نصب می کنیم.

دومی گفت: رو به مرکز هم هست آنتن دهی اش بهتر است.

و هر سه سوار شدند. کدخدا گفت: اختیار دارید. اگر می خواهید این زهرماری را نشان
دهید چرا بروید توی آن بیابان و غربت. وسط همین میدان خوب است. از جانب ما هم
نترسید. ما اجازه می دهیم، درصدش هم کم می گیریم، سبیل از بناگوش در رفته اولی سرش
را از پنجره کامیون بیرون آورد و گفت: نه، کدخداجان هر چیز قانونی دارد. و راه
افتادند.

کامیون و جرثقیل پشت کتابخانه صدهزار جلدی وزارت چیزهای خلاقه توقف کردند
دورآبادی ها هم آمدند و دور آنها حلقه زدند. دو سبیل از بناگوش در رفته چهار چاله
کندند و جرثقیل مخروط را از روی کامیون پایین آورد و چهار پایه اش را در چهار چاله
جا داد و توی چاله ها سیمان ریختند. سبیل… اولی با پشت دست عرق از پیشانی گرفت و
گفت: خوب این هم از دکل.

نعمت پرسید: دکل؟ مال کجاست؟ سبیل… اولی چپ چپ به نعمت نگاه کرد و گفت: مال همین
جا.

نعمت گفت: یعنی این برج را مخصوص دورآباد ساخته اند.

مرد گفت: برج نه، دکل، دکل تلفن همراه مگر تبلیغش را توی تلویزیون ندیده اید. قربان
گفت: تلویزیون؟ تلویزیون دیگر چیه؟

مراد گفت: عکسش را توی روزنامه ها دیدیم ولی هنوز به دورآباد نرسیده شاید توی
قصه های بعدی بیاید. سبیل… اولی پرسید: تلفن همراه؟

مراد گفت: نه، تلویزیون.

سبیل… اولی نفس توی سینه اش را پر سروصدا بیرون داد و گفت: به هر حال این دکل
تلفن همراه است البته یک سری وسایل جانبی هم دارد که هنوز نرسیده، با رسیدن و نصب
آنها شما دیگر می توانید از تلفن همراه استفاده کنید.

سبیل از بناگوش در رفته دومی یک بسته از توی کامیون آورد و کنار دکل روی زمین
گذاشت. چادر بود. همراه با راننده شروع به نصب آن کردند. صفدر پرسید: حالا این تلفن
همراه چیست؟

اولی گفت: همان تلفن است فقط…

صفدر باز پرسید: تلفن چیه؟

نعمت گفت: همان که دیروز عکسش را توی روزنامه نشانت دادم. آقای سبیل… یعنی مهندس
تلفن هنوز به دور آباد نرسیده شاید توی قصه های بعدی…

مرد چنگی به موهایش زد کمی فکر کرد و گفت: خوب، تلفن وسیله ای است که به وسیله آن
شما می توانید از راه دور با هم صحبت کنید.

چندتا از زن های دورآبادی با هم و بدون هماهنگی قبلی گفتند: چه خوب.

سبیل… اولی کلی توضیح دیگر درباره فواید تلفن و تلفن همراه داد و مرد دیگر بعد از
نصب چادر یک میز و چند تا بسته و چمدان از توی کامیون بیرون آورده و در چادر
گذاشتند. صفدر باز پرسید: حالا چرا اسمش را گذاشته اند تلفن همراه؟

مهندس پاسخ داد: برای این که همه جا می تواند همراهتان باشد.

قربان سرش را جلو آورد و چیزی توی گوش کدخدا گفت و ناگهان همه دورآبادی ها خندیدند.
نه ما و نه سه مرد غریبه و نه هیچ کس دیگر هیچ وقت نفهمیدند قربان توی گوش کدخدا چه
گفت و چطور همه دورآبادی ها شنیدند و خندیدند. سبیل… دومی در یکی از چمدان ها را
روی میز باز کرد و گفت: این ها انواع مختلف گوشی های تلفن همراه هست. هر کدام، از
هر نوع، فقط یک پاپاسی یک حراج واقعی. عجله کنید غفلت موجب پشیمانی است. مراد گفت:
مگر نگفتید یک سری از وسایل جانبی هنوز نرسیده است و باید آنها نصب شود تا تلفن
همراه راه اندازی شود؟!

سبیل… دومی گفت: آره، ولی این گوشی ها امکانات دیگری هم دارد مثل موسیقی، بازی،
دوربین، تلویزیون، رادیو و…

شما می توانید با این وسایل سرگرم شوید تا وسایل جانبی برسد و خط شما راه بیفتد.
البته برای راه افتادن تلفن همراه شما باید یک سیم کارت هم بخرید و توی این گوشی ها
بگذارید.

نعمت پرسید: قیمت سیم کارت چند است؟

سبیل… دومی جواب داد: سیصد، چهارصد هزارتومان.

مردهای دورآبادی با هم و بدون هماهنگی قبلی سوت زدند. مراد گفت: کدخدا یادت هست
انگلیسی ها هم یک زمانی سوخته تریاک را گران تر از اصل آن می خریدند؟!

کدخدا اخم کرد: مگر قول ندادی دیگر طرف این چیزها نروی؟

مراد گفت: من فقط آن خاطره یادم آمد.

کدخدا گفت: یادش هم نباید بیفتی. مراد گفت: چشم.

بعد صف ایستادند و یکی یک گوشی به قیمت یک پاپاسی خریدند. زن کدخدا به کدخدا که
داشت گوشی را وارسی می کرد گفت: اگر تو سر زمین بودی و من خواستم چیزی بهت بگویم
چطور می شود من که گوش (و خندید) یعنی از اینها…

قدم خیر گفت: گوشی ننه، گوشی.

زن کدخدا ادامه داد: آره، از همین ها ندارم.

کدخدا کمی فکر کرد بعد از سبیل… دومی پرسید: عیال ها هم می توانند از این ها
داشته باشند؟ سبیل… دومی گفت: چرا که نه؟ اصلاً همه می توانند یکی یک دانه گوشی
تلفن همر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.