پاورپوینت کامل رشته ای بر گردنم افکنده دوست… ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل رشته ای بر گردنم افکنده دوست… ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل رشته ای بر گردنم افکنده دوست… ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل رشته ای بر گردنم افکنده دوست… ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

۱۶۵

مقدمه

ـ زنگ تلفن به صدا در می­آید.

ـ بفرمایید.

ـ خانم شکیب؟

ـ بله، سلام علیکم.

ـ خودتان هستید؟ خانم شمسالملوک شکیب؟

ـ بله، خودم هستم.

ـ من از سازمان حج وزیارت تماس می­گیرم. شما امسال به مکه
مشرّف میشوید.

ـ خدای من! صدا، صدایی آسمانی و دوست داشتنی است! اما گوش
من باورش نمیکند. چندین بار پرسیدم. سوگند دادم. تصور
کردم کسی قصد شوخی دارد. گفتم: من باید سال ۸۲ مشرّف
شوم…! با توضیح بیشتر و ذکر نام کاروان و محل ثبت نام،
مسأله برایم مسجّل شد. از فرط شادی و شعف، در پوست
نمیگنجیدم. پیشانی بر خاک ساییدم و به درگاه معبود شکر
گزاردم. این حالت دیری نپایید. کم کم خیل پرسشها به خاطرم
آمد. اکنون آیا آمادگی دارم؟ پیامی درونی گفت: «آری». هر
چند سالهای سال بر این تلاش بودم که آمادگی را در خود
ایجاد کنم، اما اکنون حال دیگری داشتم! از این سو به آن سو
میرفتم. لحظهای حال هاجر را حس کردم و سعی او را. گویی
هروله میکردم! چه خواهد شد؟ خدایا! ممکن است؟! تکرار
میکردم. «لبَّیک، اللّهُمَّ لبَّیک». منتظر جوابی از
درونم شدم. «لاَ لبَّیک» نیامد! بار دیگر پیشانی بر خاک
ساییدم و از او یاری طلبیدم. حس غریبی بود. سرگشته یا به
عبارتی گم گشته بودم. اما میدانم تا گم نشوم، پیدا نخواهم
شد. بارها در دلم گذشته بود که چون ابراهیم ادهم حج
بگزارم.(۱) نزد پیری روم و آنچه دارم به خدمتش نهم و هفت
بار به گردش طواف کنم. اما نه! میخواهم با پای جان روم و
حجّ گِل با دِل کنم. اگر یار مرا گزیده، شایستگی بندگی و
عاشقی ابراز کنم. مقدمات ثبت نام فراهم شد. زمان شرکت در
جلسات رسید. آنچه گفته شد، بارها و بارها خوانده و از بَر
بودم، اما باز هم مشتاقانه به امید شنیدن حرفهای تازه و
رهنمودهای لازم، شرکت کردم. آخرین جلسه گردهمایی در
استادیوم آزادی، حال و هوای دیگری داشت. سخنان حاج آقای
قاضی عسکر، با آن چهره آرام، شنیدنی­تر بود. چقدر خوب آداب
حج (قبل از سفر، به هنگام سفر و پایان سفر) را بیان کرد و
لازمه این سفر الهی را، خلوص و پاکی شمرد. ای کاش گوش
شنوایی داشتیم و حدیثی را که از امام جعفر صادق۷ نقل
کردند، به گوش جان می­شنیدیم و به آن عمل می­کردیم که: از
ویژگی زائر خانه خدا حلیم بودن و خوش رفتاری با دیگران
است.

غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند

پاک شو اوّل و پس دیده بر آن پاک انداز

گاه صداهای خنده و همهمه از حال خویش دورم میکرد. آنجا پر
بود از آدمهای متفاوت، از سرزمینهای متفاوت. گروهی
بستگان خویش را همراه آورده و مهد کودکی از خردسالان به
راه انداخته بودند! امید است به این مسأله توجه بیشتری
شود…

شایسته است در جلساتی که برگزار میگردد، از محاسن «بندگی»
بیشتر گفته شود و بیاموزیم که آنچه انجام میدهیم، وظیفه
بندگی است نه آنکه به درگاهش رویم برای تجارت و مزد و از
آنان نباشیم که: «عَبَدُوا اللَّهَ رَغْبَهً فَتِلْکَ
عِبَادَهُ التُّجَّارِ» یا همچون آنان که: «عَبَدُوا
اللَّهَ رَهْبَهً فَتِلْکَ عِبَادَهُ الْعَبِیدِ» بلکه
مانند کسانی باشیم که: «عَبَدُوا اللَّهَ شُکْراً فَتِلْکَ
عِبَادَهُ الاَْحْرَارِ».(۲)

به امید آنکه خانه نجوییم بلکه به دنبال صاحب خانه راه
پوییم.

عمر زاهد همه طی شد به تمنّای بهشت

خود ندانست که بهشت است ترک تمنای بهشت

زاهدان واقعی معصومین: بودند که بهشت نخواستن را بهشت
میدانستند. باشد که رهرو آنها باشیم.

دوشنبه ۷/۱۱/۸۱

امروز آغاز سفر است. روز پرواز بر دو شهبال عشق و معرفت;
چرا که تا عاشق نباشی نبینی و تا نبینی معرفت نیابی. باید
فانی شوی تا باقی شوی. این سفر، مجموعه چهار سفر بزرگ است.
سفر «از خود به خود»، «از خود به خدا»، «از خدا به خلق
خدا» و «همراه خلق خدا به خدا». پس باید بیدار بود و
آگاهانه گام برداشت.

ساعت پنج صبح است، در فرودگاه مهرآباد گرد آمدهایم. اکنون
این سالن حال و هوای دیگری دارد. همه برای بدرقه خانواده و
خویشان خود آمدهاند. اما من «تنها» رفتن و «تنها» بازگشتن
را برگزیدهام; تا این ساعتها را در راز و نیاز با خدا
باشم.

به سالن بعدی وارد میشویم. مدیر کاروان مشغول دادن
گذرنامههاست و بیان آخرین توصیهها. کم کم زمان پرواز فرا
میرسد. مرغ دل در سینه بال و پر میزند. و گاه گاه نگاهی
و سخنی رشته افکارم را پاره میکند. دو خانم جوان از سوغات
و آوردن مخمل گلدار که مُد روز است صحبت میکنند. دیگری به
دوستانش میگوید من فقط یک دست لباس آوردهام، آخر
ماشاءالله کلی داماد و عروس و نوه دارم. باید ساکم را پُر
برگردانم و سومی از هنر جا سازی اسکناسهای سبز هزار
تومانی میگوید. با شنیدن این سخنان خاطرم آزرده میشود
اما چه باید کرد؟! «أعوذ بالله من الشیطان الرجیم». از خود
میپرسم آیا در ساک من ذرّه­ای معنویت و عشق هست که با خود
ببرم؟ خدا نکند ساک دلم تهی برگردد. برای بازرسی بدنی در
صف میایستیم. جلو من پیرزنی چادرش را به گردن بسته و قصد
ورود دارد. اما خانمی که مسؤولیت بازرسی را به عهده دارد
میگوید: «مادر جان! مگر به جنگ با خدا میروی که چادر را
دور گردنت پیچیدی. مبادا آنجا چنین کاری کنی. آنجا عطر
بزن، سجاده تمیز پهن کن. مرتب باش و آبروی شیعه را حفظ کن.
پیرزن با ناخشنودی، گره چادرش میگشاید و چیزی نمیگوید;
زیرا فارسی نمیداند و به سر تکان دادنی رضایت می­دهد.
راستی این تذکر چه به جا بود که «تمیز و مرتب باش، آبروی
شیعه را حفظ کن». البته اگر در بازگشت، این خواهر محترم را
می­دیدم، به او میگفتم که: خواهر! جای تو خالی بود
ببینی­که بسیاری از حاجیه خانمها در خانه خدا و مسجد
پیامبر، حاضر نبودند ذرّه­ای از جای خود را در صف نماز با
تو تقسیم کنند. تا در کنارشان نماز بگزاری! بنازم به رأفت
آن جوانک یا پیرزن فرتوت مالزیایی و آن سیاه پوست آفریقایی
که به رویت لبخند می­زند و خود را در منگنه می­گذارد تا تو
در کنارش به عبادت خدا بنشینی…

ساعت حدود شش و پانزده دقیقه است و هواپیما در حال پرواز.
وقت نماز که شد، آماده شدیم نماز بخوانیم. خانم میهماندار
جای کوچکی را به ما نشان داد. اما برخی از زائران گوی سبقت
را از ما ربودند و ما به نوبت ایستادیم…

ساعت ده صبح به وقت ایران است و ما در فرودگاه جده هستیم.
تشریفات گمرکی و بازدید گذرنامهها مدتی به طول میانجامد.
اولین نماز جماعت (نماز ظهر) در محوطه بزرگی که برای
حاجیان در نظر گرفته بودند، برگزار گردید و سپس با نهار
متبرک این سرزمین اطعام شدیم و تا ساعت ۶ بعد از ظهر برای
رفتن به مکه به انتظار نشستیم…

عمره تمتع

ساعت ۳۰: ۶ بعد از ظهر است که عازم مسجد جُحفه هستیم تا
محرم شویم. در جلسات پیش از سفر، روحانی کاروان بارها و
بارها آنچه بر محرم حرام است را گفته بود;

به آینه نگاه نکن، تا شاید از خودبینی و خودمحوری و
خودخواهی دور شوی و خدابین گردی.

بارها شنیده و خوانده بودم که:

آینه چون نقش تو بنمود راست

خود شکن، آینه شکستن خطاست

اینجاست و در این زمان است که خود شکنی برایم مفهوم پیدا
میکند.

خاراندن بدن در حال احرام، اگر خون بیید کفاره دارد راستی
خداوند برای جسم من چقدر ارزش قائل است اما من چگونه این
کالبد ارزشمند را در معرض آسیب و بیماری قرار میدهم.

شاخه­ای از درخت را نباید شکست و علفی را نباید کَند، آری،
خداوند تو را از صدمه زدن به طبیعت بر حذر داشته است. شاید
پیام این دستور آن باشد که ما نه تنها باید به طبیعت
پیرامونی خود اهمیت دهیم بلکه از آزار دیگران و از صدمه
زدن به نهالهای انسانی بپرهیزیم.

آنگاه که در احرامی و به این دستورات الهی و انسانی عمل
میکنی، در واقع به طبیعت اصلی خویش برگشتهای و اینجاست
که میگویند خداوند از مردمک چشم انسان به جهان مینگرد.
انسانی­که خداوند در آفرینش آن، به خود «احسن» گفت
(فَتَبَارَکَ اللهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ)(۳)و او پس
از شنیدن سروش الهی که (أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ) با
(قَالُوا بَلَی)(۴)پیمان عشق بست. و اینجا، در مسجد
جُحفه، تو لباس پاکی و خلوص در بر میکنی و نماز عشق
میخوانی و باز هم منتظر میمانی تا روحانی کاروان ندای
«لَبَّیک» سر دهد و تو تکرار کنی! زائری میپرسد: «لبّیک»
را چند بار بگویم؟ دیگری راهنماییاش میکند که هر چه
بیشتر، بهتر! و دیگری میپرسد: تا کجا لبیک بگویم…

در دل میگویم: از این صاحب خانه مهربان که ما را به خانه
خویش دعوت کرده، به دور است که در پاسخ بندهاش «لاَ
لَبَّیک» بگوید. حال، از صمیم دل بگو لبیک. او صدایت را
میشنود. آری، این من و تو هستیم که باید گوش دلمان باز
باشد تا هر لحظه پیامش را بشنویم. مگر نه اینکه گفت: «من
به دلهای شکسته نزدیکترم».

گرچه آینه ما را زنگار خشم و حسد و کینه و بدخواهی
پوشانده، اما چه صیقلی برتر از «لبیک». بار دیگر سوار بر
اتوبوسها میشویم و روحانی کاروان میگوید: تا پیدا شدن
دیوارهای مکه «لبیک» بگویید و بعد این دیوارها دیگر در
خانه یاری…

به محلّ اسکان راهنمایی میشویم. «عزیزیه چهار، خیابان
عبدالله خیاط» این نامها برایم شیرین میشود بدون اینکه
صاحب نام را بشناسم. از دیروز تا کنون در انتظار و طواف به
سر میبریم. مژده دادند که ساعت ۵ صبح میرویم. اما
بالاخره ساعت یازده و سی دقیقه زمان موعود فرا میرسد و
دسته جمعی عازم خانه دوست میشویم تا عمره تمتّع بهجا
آوریم. به گِرد خانهاش طواف کنیم. نه یکبار که هفت بار.

توصیههای فراوانی بر رعایت نظم، ترتیب و آرامش و رعایت
حال دیگران شده بود اما برخی گویا اصلا آن توصیهها را
نشنیده بودند. گاهی تلفنهای همراه حال و توجه زائر را
درهم میریخت و زائر را مشغول خود می­کرد. بی خبر از
این­که کجا ست و چه می­کند!

به مسعی میرسیم; صفا و مروه اینجا است; (إِنَّ الصَّفَا
وَالْمَرْوَهَ مِنْ شَعَائِرِ اللهِ).(۵) در اینجا هم خوف
است و هم رجا، و باید گفت اینجا همه عشق است و عبودیت. از
«صفا» آغاز کن! و تا چنین نکنی صافی نشوی و تا عبد نباشی،
به مقام «آدم» نرسی. و اینجا بود که آدم از صفای دل توبه
کرد.

وقتی گوشهای از رموز عبادت را دریافتی، تقصیر کن. به ظاهر
ذرّهای از ناخن و موی خود را بچین، اما شاید مفهوم دیگرش
این باشد که از خطاها و کوتاهیهی خویش، عذر به درگاهش
بیاور.

بنده همان به که ز تقصیر خویش

عذر به درگاه خدای آورد

ورنه سزاوار خداوندیاش

کس نتواند که بجای آورد

در پایان اعمال، سوی زمزم میرویم و سر و روی به آب زمزم
میشوییم.

تا هشتم ذیحجه، روزها به سرعت نور میگذرد. به طواف
میرویم و بر میگردیم. برای پدر و مادر، استادان و سفارش
کنندگان و ملتمسین دعا طوافی میکنیم و زیر ناودان رحمتش
نماز بهجا میآوریم.

قرار است هر شب بعد از شام گرد هم آییم تا روحانی محترم
کاروان در مورد مرحله دوم، توضیحات لازم را بدهند.

حج تمتع

رشتهای بر گردنم افکنده دوست

میبرد آنجا که خاطرخواه اوست

از مکه به عرفات میرویم، از عرفات به مشعر و از مشعر به
منا و باز به طواف کعبه باز میگردیم. و بار دگر به گِرد
خانهاش میچرخیم و میچرخیم. باید از خود بیخود شوی و در
این گردش و چرخش خود را فراموش کنی و همه «او» شوی.

هشتم ذی­حجه

امشب به عرفات، سرزمین شعور و معرفت خواهیم رفت. میگویند
«آدم» در این سرزمین به گناه خود اعتراف کرد و اکنون تو
نیز، اگر «آدم» شدی بگو «اَعْترَِفُ بِذُنُوبِی» و همچنان
به جهل خویش اعتراف می­کنم. آنگونه که باید حق بندگی را
بهجا نیاوردم.

بار دیگر روحانی محترم کاروان سخنان سوزناکی گفت و اشک همه
را در آورد و یادآور شد که به گناهان خویش اعتراف کنید.

ماشینها منتظرند که تا کاروان عاشق را به عرفات برسانند.
اولین چیزی که در این سرزمین جلب توجه میکند «جبلالرحمه»
است.

پیش از حرکت به سمت عرفات گروهی میپرسند: چه چیز با خود
ببریم؟! و پاسخ میشنوند «قمقمه آب». آری، نمیدانیم که آب
حیات آنجاست. کوثر در راه است. مباد که تشنه رویم و سیراب
ناشده باز گردیم! آیا لطف خدا شامل حال ما خواهد شد که از
سرچشمه فیضش بهرهای جوییم. آیا با دعای عرفه امام حسین
قطره اشکی از صفای دل خواهیم ریخت؟ آیا ذرّهای از معرفتش
را در دل خواهیم گرفت و به ذات خویش شناخت خواهیم
یافت…؟!

میانه راه هنگامهای است! همه به شوق «عرفه» و «عرفان»
لبیک گویان، پیاده و سواره در حرکت­اند. حدود ساعت ۱۲ ظهر
به عرفات رسیدیم. یاران مشغول عبادت شدند…

مراسم «برائت از مشرکین» در اینجا برگزار میشود. به علت
کسالت و تب شدید توفیق شرکت نیافتم. گروهی رفتند و
بازگشتند. نهار سادهای صرف شد و ساعت سه بعد از ظهر دعای
عرفه امام حسین را خواندیم و از همه عارفان; از جمله امام
حسین۷ ، معلم عاشقان و عارفان یاد کردیم. این مراسم تا
نزدیکی نماز مغرب و عشا به طول انجامید.

مشعر

بعد از نماز مغرب و عشا، راهیِ مشعر شدیم. «مشعر» نه، که
«محشر»! گویی همه سفید پوشان در اینجا جمع­اند.

رفت و آمد حاجیان و صدای ماشین­ها، و دود و دم آن­ها، گوش
و چشم را از کار می­انداخت. نمی­دانستی باید پیاده بروی یا
سواره. راهی را که باید به قول عده­ای نیم ساعت طی
می­کردیم، بیش از ده ساعت به طول انجامید. حدود ۶ صبح به
مشعر رسیدیم تا از این وادی مقدس و از سرزمین بکرش سنگریزه
بر چینیم به قصد «رمی». راستی چه رابطه­ای است میان «مشعر»
و «رمی» چرا باید از کوه­های این سرزمین سنگ برچید و برای
رمی به «منا» رفت. آیا این رمز به ما یاد آوری نمی­کندکه
برای تسلط برنفس از شعور خویش بهره بگیریم; یعنی­که سلاحت
را با شعور انتخاب کن. چرا که فردا برای رمی شیطان خواهی
رفت. این شیاطین نماد نفس اماره­اند. هرچند نفس اماره
موهبتی الهی است در وجود تو و بدون آن نمی­توان زیست. اما
هدف از این تعلیم و تمرین چیست؟ جز این­که به ما یادآور
شود «نفس» باید درکنترل تو باشد. نه تو، درکنترلِ او. این
همان ممیز وتفاوت تو با حیوان است. خداوند لذات را بر
توحرام نکرده است. تو لذت ببر تا لذات تو را نبرند! آنگونه
که شهید مطهری می­گوید: «نفس مار کبرای خفته است، همین که
نور به آن بتابد، بیدار میشود. آن وقت هیچ احدالناسی
قادر به جلوگیری از صدمات آن نیست. مگر آنکه بدانی با این
مار خفته چه کنی؟»

مِنا

پس از خواندن نماز صبح، راهی منا می­شویم. همچنان راه بسته
است. آلودگی صوتی، دود وگرد وخاک وکمبود اکسیژن همه را
کلافه کرده است. گروهی با حالت تهوّع از ماشین خارج
می­شوند و بقیه به امید باز شدن راه می­نشینند. روحانی
کاروان این قضیه را تا حدی با کثرت جمعیت و ماشین، توجیه
می­کند. اما من آن را آزمایش الهی می­دانم. بهخود نهیب
می­زنم که پانزده روز، استراحت کردی و خوردی و خوابیدی و
سختی مفهوم نداشت. حالا خداوند تو را مورد آزمایش قرار
می­دهد که تا چه حد رنج راهش را به جان می­خری. آن روز
حافظ گفت:

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

امروزکه «خار مغیلان­ها» به هواپیما و ماشین تبدیل شده، پس
لحظاتی رنج این راه را تحمّل کن و دم بر نیاور. قرار است
به سرزمین منا بروی و در آنجا زیبایی­ها را قربانی کنی و
از خداوند بخواهی که به خواسته­های بیحدّ و حصرت، پاسخ
مثبت دهد. پس تو که خواسته داری، این سختی ناچیز را تحمل
کن.

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آنست که مجنون باشی

صبر بی فایده است. پیشنهاد می­دهیم که بقیه راه را پیاده
طی کنیم. ابتدا مورد پذیرش قرار نمی­گیرد; زیرا هم جاده
خطرناک است و هم آدم­ها با ماشین­ها در هم شده­اند. هر چند
که ماشین­ها بوق زنان و زوزه کشان سر جایشان میخکوب
شده­اند.

بالأخره اصرار نتیجه می­دهد و بقیه راه را حدود دو ساعت و
نیم پیاده طی میکنیم. گروهی خسته و پای کشان و عده­ای ذکر
گویان به مِنا میرسند. سرزمین آرزوها و خواسته­ها و یا
شاید سرزمین قربانی کردن خواسته­ها. اینجا باید به شیطانی
که گاه خود را به صورت خواسته مینمایاند، سنگ بزنی.

به چادرها راهنمایی می­شویم وکمی استراحت می­کنیم. قرار
است خانم­ها را شب برای رمی جمرات ببرند. ولی تصمیم عوض
می­شود. ساعت ۱۲ ظهر به راه میافتیم، سنگ در دست و هراس
در دل، که چه خواهد شد. روزهای روز، ما را از ازدحام جمعیت
و خطرات رمی بیم دادهاند، با آنکه بیشتر همراهان
خسته­اند، میرویم. امروز باید به شیطان بزرگ سنگ زد. در
فشار و ازدحام جمعیت راهی میشویم. سربازان سعودی، جمره
اولی و وسطی را محاصره کرده­اند. البته کسی اعتنایی به
آن­ها ندارد.

امروز با بزرگترین شیطان وجود خود، مظهر نفس بدفرمای، مظهر
شرک، نخوت، خودبینی و عدم صداقت، کاری بزرگ داریم. در میان
راه کم و بیش طنزهای گوناگون از رهگذرانی که در بازگشت
هستند، می­شنوی. عده­ای از کسانیکه مراسم رمی را انجام
داده­اند در راه می­بینم که مشغول تراشیدن سر هستند و چهره
این دیار را آلوده و نازیبا کرده­اند.

به راحتی رمی را انجام دادم. به همراهان گفتم در این کثرت
جمعیت و خطرات رمی، بار دیگر دست قدرتمند خداوند از آستین
به در آمد وگویی بر بال فرشتگان سنگ­ها را به ستون کوبیدم
و بعد نفسی راحت کشیدم! امشب و فردا شب را باید در منا
بیتوته کنیم. چهره چادرهایی که در آن مستقر هستیم، رفته
رفته دگرگون میشود. حاجی­ها مشغول تراشیدن سر و گفتن
تبریک به یکدیگرند.

عید قربان

روحانی کاروان اعلام می­کند که به جز مقلدان آقایان …
و… بقیه میتوانند تقصیر کنند. هر چند که قربانی هنوز
کامل انجام نشده است. قرار است مدیر کاروان به نیابت از
طرف همه، این زحمت را تقبّل کند و به من و امثال من
یادآوری کنند که فراموش نکن! امروز و فردا باید تعلّقات و
همه هستی خویش را برای خدا و خلق خدا قربانی کنی «امید که
چنین باشد!»

اکنون ساعت ۹ شب است و روز عید قربان را پشت سر
گذارده­ایم. حاج خانمها از دلواپسی به­در می­آیند.
گونه­هایشان گل میاندازد. مختصر مو و ناخن میچینند و کم
کم لباس احرام از تن به در می­کنند و روسریهای رنگی بر
سر! بار دگر روحانی محترم کاروان اعلام میکند که فردا پس
از نماز صبح راهی رمی جمرات خواهیم شد. این بار باید به هر
سه جمره سنگ بزنیم. بار دیگر دل­ها به تپش می­افتد. گذر از
این خیل جمعیت و خطرات پرتاب سنگ کار دشواری است! به بهانه
سُرفه و ناراحتی سینه! تا صبح بیدار بودم و مشغول ذکر شدم.
دلواپسی من از آن بود که تا چه حد از این آزمایش به سلامت
بیرون می­آیم. در آن ساعت صبح، سیل جمعیت به راه افتاده
بود. جمره اولی بسیار شلوغ و پر ازدحام بود و بار دیگر به
لطف یار، رمی جمره وسطی و عقبه هم به پایان رسید. اما هنوز
این سؤال پهنه ذهنم را مشغول کرده آیا این نمادها، یادآور
کثرت نفسانیات و پایان ناپذیری خواهش­های نفس نیست؟ راستی
آیا یک نماد کافی نبود؟ حتما نه! چون به راحتی از کنار آن
میگذشتیم و میشدیم «اسب سوار نفسانیات».

ساعت ۱۱ صبح است. روحانی کاروان خبر داد که ذبح قربانی­ها
انجام شده و همه میتوانند از احرام خارج شوند. فریاد
صلوات برخاست; فریادی از سر شور و شادی.

اکنون که تمرین آدم شدن کردهام، باید پای بر خواسته نفس
بگذارم! همراهانم را به نیش سخن نیازارمو…

اما حاشا که چنین باشیم! بارها به چشم خود دیدمکه راهیان
حج، حتی در لباس احرام، در صف دستشویی و جلو وضوخانه،
چگونه در عمل و زبان یکدیگر را میآزردند. وقتی هم به کسی
یادآوری میکنی که حاجی! در حال احرام هستی. همدیگر را
ببخشید تا در معرض بخشش الهی قرار گیرید و… به فضولیات
متهم میکنند! دریغ از اینهمه عظمت و صد دریغ از آنهمه
آموزش. گویی هنوز سنگی جا به جا نشده است! و گویا
نمیدانیم که در کجا هستیم و چرا هستیم؟

شب یازدهم ذیحجه

امشب روحانی کاروان بار دیگر با یاد آوری رمی جمره و شلوغی
راه جمرات، دل­ها را لرزاند. او اعلام کرد: فردا ابتدا به
جمره کوچک و بعد وسطی و سپس عقبه سنگ خواهیم زد. سیل
پرسش­ها آغاز شد: «حاج آقا! نایب بگیرم!» «حاج آقا من تنگی
نفس دارم!» «حاجی آقا امشب برویم! آخه شلوغ است!» «حاج آقا
از طبقه بالا چه حکمی دارد؟» درسته؟ فتوای امام در ین
مورد چیست؟ و…

روحانی تا حد امکان به پرسش­ها و بهتر بگویم، به بهانه­ها
پاسخ داد و نیز اختلاف فتواها را بیان کرد و سرانجام
سخنانش را با ذکر مصیبتی به پایان برد.

در این حال، مدیر کاروان میکروفن را به دست گرفت و گفت:
«با اجازه حاج آقا عرض می­کنم که اعمال حج سخت نیست ولی
دقیق است».

شایسته است کمی درباره این مدیر کوشا و فعال بگویم; چرا که
سفرنامه شرح دیده­ها و شنیده­هاست. او مردی است دقیق،
خستگیناپذیر و مسؤولیتپذیر. هر چند جوان است اما به نظر
نمی­رسد به دنبال شهرت باشد. می­گویند در خانه قاضی گردو
بسیار است اما با شماره! اما در خانه این قاضی اصلا شمارشی
در کار نیست. هر چه بخواهی خود و خانواده­اش در اختیارت
می­گذارند تا بهانهجویی و غرُ زدن برخی را خنثی کنند. همه
جا با زائران همراه است. یکباره سر راه جمره وسطی یا عقبه
سبز می­شود. نکند که زائرش کمک بخواهد. همسرش نیز خانمی
تلاشگر و خوش برخورد است. وقتی همه روی حصیر آویز چادرها
نشسته­اند، به نوبت پیش آن­ها می­نشیند و جویای حالشان
می­شود و احیاناً پیام بهداشتی می­دهد. چنین برخوردهایی
مایه دلگرمی زائران است…

گرچه با این همه، از سوی برخی سخنان وسوسهانگیز شنیده
می­شود که: نفری یک میلیون و سیصد و اندی داده­ایم که ماست
و خیار بخوریم!؟ اینجا است که انسان به یاد کلام استاد
سخن، سعدی می­افتد، آنجاکه به همسفرانش، که از حج باز
میگشتند و با یکدیگر گلاویز شده بودند، گفت: «حاجی تو
نیستی، شتر است. از بهر آن که خار می­خورد و بار می­برد».

خدمه کاروان همه­شان فداکارند. یکی از آن­ها به هنگام طواف
از ناحیه کتف آسیب دیده و کتفش از جا در رفته است. فردای
عمل جراحی، دستش را به گردن آویخت و با دست دیگر مشغول کمک
رسانی شد.

گروه آشپزخانه را نمی­شناسم اما همه­شان زحمت می­کشند و
غذای خوب و تمیز طبخ می­کنند.

دیگری معلول جنگی است. بسیار جوان است. گاه و بیگاه
چوبدستی زیر بغل می­گیرد و پای کشان از این سو به آن سو
میرود و کمک می­کند.

خلاصه آنکه «ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا
تو حج­گزاری و روزگار به غفلت نگذرانی». اینها را برای
این گفتم که: «مَنْ لَمْ یَشکُرِ الْمَخْلُوق، لَم یَشکر
الْخالق».

ساعت ۹ صبح است. برای آخرین بار سنگریزه به دست، برای نبرد
با شیطان! حرکت می­کنیم. هوا هم گرم و گرم­تر می­شود. از
زیر پل ملک خالد عبور می­کنیم. جمعیت کثیر افغانی،
پاکستانی، هندی، آفریقایی و… کنار بوفهها، روی
حصیرهایشان، جخوش کرده و راه را بر پیاده­ها بسته­اند.
گروهی مشغول خوردن صبحانه­اند، که البته به ناهار بیشتر
شبیه است. غذای بیشتر آنها پلو است. دوست دارم جلو بروم.
با آن پیرمرد ریش قرمز افغانی یا آن زن نگین بر بینی یا
حلقه در پرّه بینی هندی و پاکستانی، حرف بزنم و از حالش
بپرسم، مگر نه اینکه یکی از اهداف حج نزدیکی دل­های
پراکنده بندگان خدا در کره زمین است؟! اما به دلایلی منصرف
می­شوم:

ـ ما که زبان یکدیگر را نمی­فهمیم. هر چند زبان خدا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.