پاورپوینت کامل مرغ همسایه غازه( قصه های بی بی ۱۲ ۵۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل مرغ همسایه غازه( قصه های بی بی ۱۲ ۵۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مرغ همسایه غازه( قصه های بی بی ۱۲ ۵۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل مرغ همسایه غازه( قصه های بی بی ۱۲ ۵۵ اسلاید در PowerPoint :
>
۷۲
تا همین چند هفته پیش، مثل
پارسال و پارسال و سالهای قبل،
سفت و سخت روی حرفم بودم که
زمین به آسمان هم برسد، من
خلبان می شوم! آدم درست و
حسابی که کله اش کار کند بی دلیل
چیزی را نمی گوید و حرفی را
نمی زند.
اگر خلبان بودم توی آسمانها
برای خودم ویراژ می دادم و در یک
چشم بهم زدن از این شهر به آن
شهر می رفتم. از آن طرف توی هر
سفرم، فک و فامیل و دوست و
همسایه و بی بی را بغل دستم
می نشاندم و توی آسمانها
چرخشان می دادم تا دلی از عزا
دربیاورند.
بی بی هم می توانست برای
خودش پز بچه اش را بدهد و پیش
دوست و دشمن غبغب بگیرد و
بگوید: «بچه م، امین، حالا واسه
خودش یه پا خلبانه و ده تا ده تا
طیاره رو زیر فرمون داره. اگه شما
هم دلتون طیاره سواری می خواد،
رودروایسی نکنین. بش می سپارم
هر جا خواستین ببره برسونتون!»
منم که خوب کسی نبودم
حرف بی بی را زمین بگذارم. از او
به یک اشاره از من به سر دویدن!
شق گردنی می کردم و تمام
«زمین مانده ها» را به آسمان
می بردم.
بگذریم، حالا ورق برگشته و
آرزوی خلبانی از سر من افتاده
است. این خیالات مربوط به زمانی
می شد که ویر خلبانی توی جانم
بود. به قول معروف گذشته ها
گذشته و خلبانی را پاک بوسیده ام و
گذاشته ام کنار.
اما اگر بپرسید: «خوب،
بچه جان، به خلبانی می خواهی چه
کاره شوی؟» از جوابتان خیلی رک
و پوست کنده می گویم: «بی برو
برگرد مرغ فروش می شوم!»
تا که این را می شنوید لابد
چشمهایتان گرد می شود و
می گویید: «خلبانی کجا،
مرغ فروشی کجا!» اگر قدری دندان
روی جیگر بگذارید برایتان
می گویم چه شد خیال خلبانی از
سرم افتاد و بجایش شغل شریف
«مرغ فروشی» را انتخاب کردم،
حال آنکه اگر تا همین چند وقت
پیش سرم را هم می بریدند حاضر
نمی شدم به کمتر از خلبانی رضایت
بدهم!
تغییر عقیده من با چند نفر
خیلی ارتباط دارد. یکی از آنها
«شاپور خپل» است.
شاپور را که بسکه چاق و تپل
و مپل است ما می گفتیم «شاپور
خپل»؛ شاید کم گفته باشم.
روراستش، از بابای «شاپور»
توی محل ما پولدارتر پیدا نمی شد
و از لفت و لیس و عایدی چیزی
کم و کسر نداشتند.
شاپور هم که حسابی به پول
بابایش می نازید همه چیزهای نو و
دست اول را توی دست و بالش
داشت. از توپ چل تیکه گرفته تا
ماشینهای جورواجور اسباب بازی و
تا بالاخره یک خروس جنگی
قشنگِ یکه که این اواخر بابایش
برای خریده بود.
شاپور هم خروسش را دم به
دم می کشاند توی کوچه تا دل همه
ما بچه های «خروس ندیده» را آب
بکند.
بعلاوه به خروسه یاد داده
بودند دور خودش بچرخد و بپرد و
کله بزند و این طوری از بقیه
زهرچشم بگیرد.
شاپور برایمان قیافه می گرفت
و می گفت: «حق دارید از دور
خروسم را نیگا کنین. بدا به حالتان
اگه نزدیکش بشین. می گم نوکتان
بزنه!»
ما را می گویید، هم از خروسه
خوشمان می آمد و از دیدنش غش
و ریسه می رفتیم و هم خدایی اش،
از شکل و شمایلش بخصوص
وقتی بال بال می زد، ترس به
دلمان می افتاد.
خروس جنگی و نترسی بود! با
آن تاج سر درشتش و دم دراز
رنگاوارنگش، توی آن کوچه دم و
دستگاهی به هم زده بود و صدای
قوقولی قوقویش تا هفت محله
می رسید.
تا آن وقت، خروسی به آن
قدی ندیده بودیم. بال بال که
می زد گرد و خاک کوچه را ور
می داشت و ما دل توی دل
نداشتیم که نکند یکهویی بپرد
توی سر و کولمان و با نوکش
ناکارمان بکند.
شاپور هم از بابت خروسش
چنان فیس و افاده ای برایمان
می آمد که آن سرش ناپیدا! از وقتی
بابایش خروسه را برایش خریده
بود، شیر شده و چپ و راست به
بچه ها دستور می داد که این کار را
بکنید و آن کار را نکنید و گرنه
حساب شما با خروس است.
ما هم از ترس خروس شاپور
نفسمان بالا نمی آمد و همه مان
شده بودیم فرمانبر و فرمانبردار
شاپور خپل!
همه این روده درازیها برای
این است که بگویم بی دلیل نیست
امین حرفش را پس می گیرد و
می زند زیر قرارش که زبانم لال
فردا پشت سرش بگویند: «این
بچه مخش عیب کرده، مگه
خلبانی چش بود که ولش کرد و
رفت سراغ مرغ فروشی!»
القصه، از وقتی شاپور خپل با
آن خروسش شده بود رییس و
فرمانده محل و برایمان دم در
آورده بود، چیزی نمی گذشت که
نمی دانم کدام شیرپاک خورده ای به
گوش بی بی رسانید: این امین شما
دلش لک زده واسه یه خروس!
یک روز من توی خانه بودم که
دیدم بی بی با یک مرغ گل باقالی
که پاهایش را بسته بودند، آمد و
گفت: «این مرغ توئه، خوب ازش
مواظبت بکن.» و بعد ولش کرد و
برود توی باغچه برای خودش
قدقد بکند.
من که اولش ذوق کرده بودم تا
یاد خروس «شاپور خپل» افتادم که
چه قده و مرغ من در مقابلش
عددی نیست، خنده ام روی لبم
خشکید. بی بی پرسید:
ـ هان، چیه؟ مثل اینکه
خوشحال نشدی؟
گفتم:
ـ من مرغ می خوام چیکار؟
مرغها که عرضه ای از خودشون
ندارن. یه نوک خروس شاپور بزنه
توی کله اش، جا در جا می افته و
غش می کنه. من یه خروس
می خوام که تا خروس شاپور ببینه
از قدی گری بیفته و حسابی کار
دستش بیاد. این مرغه رو ببرم توی
محل، بچه ها با انگشت نشونم
می دن و هرهر بم می خندن.
بی بی دلداریم داد:
ـ ببین مرغ تو چه پرهای
قشنگی داره، مرغ تو تخم می کنه و
تو می تونی هر صبح، صبحونه از
تخم مرغش نیمرو درست کنی و
بخوری.
با لب و لوچه درهم و ناراضی
گفتم:
ـ من یه خروس می خوام
قوقولی قوقو که می کنه چهارستون
خروس شاپور خپل را به لرزه
دربیاوره! این مرغه اگه تخم
بیست زرده هم بکنه به درد من
نمی خوره.
بی بی سری تکان داد و گفت:
ـ مگه بد گفتن مرغ همسایه
غازه!
من که حالیم نمی شد بی بی
چه می گوید، قضاقورتی جواب
دادم:
ـ زور یه غاز هم به زور خروس
شاپور نمی رسه، چه برسه به این
مرغ لاغرمردنی!
و با دستم مرغ گل باقالی را
نشان دادم.
بی بی دیگر چیزی نگفت. مرغ
را همان جا گذاشت و رفت. مرغه
هم هنوز هیچی نشده، انگار صد
سال بود خانه ما را می شناخت.
صاف رفته بود توی باغچه و داشت
با ناخنهایش خاک باغچه را می کند
و چال می کرد. باغچه را که خوب
چال کرد خودش را حسابی توی آن
جای داد و شروع کرد زل زل نگاه
کردن به دور و برش.
رفتم نزدیکتر و چشم دوختم
به قد و بالایش. با آن چشمهای
گرد زردش به نظرم قشنگ آمد اما
دلم به داشتنش راضی نمی شد.
قشنگی به چه درد من می خورد؟
هرچه فکر می کردم یک
جوری می کشانمش توی کوچه و از
بابتش پیش این و آن جولان
می دهم و غبغب می گیرم، دیدم
امکانش نیست که نیست. اصلاً آن
مرغه بوی و خاصیت پز دادن را
نداشت! حتی چند روز بعد که
صدای قدقدش حیاط را برداشته
بودم و برایم تخم گذاشت، باز
فکرم عوض نشد.
دیدم نباید صدایش را دربیاورم
و به این و آن بگویم توی خانه مان
مرغی دارم. مرغ دارم که دارم.
مرغی که به درد نوک زدن و به هوا
پریدن و حریف خروس شدن
نخورد، همان بهتر که آدم اصلاً
اسمش را هم نیاورد.
با خودم گفتم حتما بی بی
نخواسته و یا دلش نیامده پولش را
برای یک خروس بی قابلیت دور
بریزد. اما اگر بی بی خروس شاپور
خپل را با چشمهای خودش می دید
می فهمید آدم نمی تواند توی آن
محل بدون داشتن یک خروس قد
زندگی کند و برای خودش «امین»
باشد!
از طرف دیگر برای اینکه دل
من خوش باشد یک مرغ بی دست
و پا برایم خریده تا کم کم فکر
خروس از کله ام بیفتد.
در این وقت بود که کم کم
خیالم راه کشید طرف شغل شریف
مرغ و خروس فروشی! با خودم
می گفتم در مرغ دانی پنجاه شصت
خروس جنگی نگه می دارم و از
خوشی کبکم خروس می خواند! و
توی محل از بابت «خروس داریم»
صاحب آبرویی خواهم شد. به این
ترتیب بود که قید خلبانی را زدم و
به هرچه طیاره بود پشت کردم.
* * *
موضوع انشایمان بود: «در
آینده می خواهید چه کاره بشوید؟»
انشای بلندبالایی نوشته بودم
و طی شرح مبسوطی دلیل انتخاب
شغل «مرغ و خروس فروشی» را
گفته بودم.
از همان اول کلاس این پا و
آن پا می کردم تا آقامعلم صدایم
بزند و بگوید: «امین، بیا انشایت را
بخوان که پنجاه شصت جفت
گوش منتظرند بشنوند تو در این
دنیای بزرگ چه کاره می شوی؟»
اما، آقامعلم نه که از انشای من
بی خبر بود، چند نفر دیگر را گفت
بیایند انشایشان را بخوانند. از جمله
آنها، حبیب بود. انشای حبیب توی
کلاس ما حرف نداشت و هر وقت
انشا می خواند همه ساکت
می شدند. حبیب خواند:
در آینده می خواهید چه کاره
بشوید؟
بر ما واضح و مبرهن است که
باید برای آینده خود نقشه ای داشته
باشیم و نقشه بکشیم وقتی بزرگ
شدیم می خواهیم چه کاره بشویم و
چگونه به مملکت و دین خود
خدمت بنماییم و مثل معلم
جغرافی مان ـ که یادش بخیر ـ که
درس نقشه های مختلف را یادمان
می دهد، من هم برای
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 