پاورپوینت کامل حالتی ناشناخته ۶۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل حالتی ناشناخته ۶۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل حالتی ناشناخته ۶۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل حالتی ناشناخته ۶۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۶۶

پشت سرم شهریست پر دود، با خیابان های شلوغ و مردمی گرفتار، نم نم باران می بارد. عطر خاک نم خورده و پونه وحشی بر تن هوا نشسته است. ابرهای خاکستری آسمان را پوشانده اند. پرنده ای در قلب آسمان بال بر هم می کوبد. از جاده های آسفالته و صاف فاصله گرفته ام و کم کم به جاده خاکی و سنگلاخی نزدیک و نزدیکتر می شوم. دو دستی فرمان را می چسبم و همراه با تکان های شدید ماشین روی قلوه سنگ های درشت جاده عقب و جلو می روم. لحظه ای چهره ات جلوی صورتم می آید و می رود. پا را روی ترمز می فشارم. به زحمت چشم هایم را باز می کنم، و بعد محکم روی هم فشارشان می دهم. دوباره که باز می کنم تو را می بینم دستم را به طرف سرم می برم از شدت دردش متعجبم. کم کم همه چیز یادم می آید … ویراژ می دادم به دو سمت چپ و راست جاده و سعی می کردم از دست تیرها بگریزم حتما مسافت طولانی را پیموده ام اما اینجا کجاست؟

چرا همه اش دود است و آتش؟ چرا صدای رگبار مسلسل ها و غرش توپ ها لحظه ای فروکش نمی کند؟ وای در این منطقه دنیا چقدر لرزان و سست است بغضم می گیرد نگاهت می کنم از صورتت فقط چشم هایت را می بینم چشم هایی خاکستری، که حیای روح نوازی در آنها نشسته است. بعد صدایت را می شنوم: «ببین خواهر، این منطقه، تو محاصره است. سربازهای بعثی همه جا کمین کردند شما چطور توانستید به اینجا برسید.» با صدای خسته و دردآلودی می گویم: «درگیرهای پیاپی، و انفجارهای مهیب، باعث شد تا از کاروان مان جدا شوم و دست بر قضا از اینجا سر در بیاورم.» به زحمت از آمبولانس پیاده می شوم، تو به نقطه ای دور خیره شده ای و با خنده می گویی: «این بازی تقدیر است، هر کسی را به سویی می کشاند.» نگاهم چهره ات را می کاود، موهای بورت دستخوش بازی باد است. ریش پر پشت و بلندت تمام صورتت را پوشانده و لباس هایت خاکی خاکیست و لب هایت خشک و ترک خورده اند. به صورت دیگر بسیجیانی که دور آمبولانس را گرفته اند می نگرم پژمردگی همه را در خود غرق کرده است، با تردید می پرسم: «حال دو همراهم چطوره؟ اونا کجان.» با صدای تسلابخشی می گویی: «اونا حالشون خوبه و فعلاً تو یکی از چادرها مشغول استراحتند طفلکی ها خیلی وحشت

کرده اند.» با غیض می گویم با وضعیتی که پیش آمده بود باید هم وحشت می کردند از حرفم خنده ات می گیرد. در حالی که شانه هایت از خنده پنهانی می لرزند. از من روی برمی گردانی. نوجوان بسیجی پیش می آید چفیه ای دور گردنش انداخته، روی پیشانی بندش نوشته «یا ابوالفضل» با صدای گرفته ای می گوید: «خواهر، خواهر، ما در محاصره دشمن هستیم و آب و مواد غذایی نداریم.» چهره ام، با لبخندی از هم باز می شود، با خوشحالی می گویم: «خدا ارحم الرحمین است پشت آمبولانس ما پر است از قوطی های کنسرو، بطری های آب و جعبه های کمپوت و میوه.» نوجوان بسیجی از شوق چشمانش می درخشد. نگاه مبهوتت را دوخته ای به آمبولانس و می گویی: «آمدن شما به معجزه بیشتر شبیه است تا گم شدن ساده.» یکی دیگر از بچه های بسیجی می پرسد: «ببخشید خواهر، شما به چه نیتی به جبهه آمدید؟» در پاسخ به سؤالش می گویم: «پشت خط نیروهای امدادی زیادی می خواستند منم طبق وظیفه دینی ام ثبت نام کردم، و با گروه پزشکی اومدم به سمت جبهه. اما مقصدمان پشت جبهه بود نه خط مقدم.» بچه ها می خندند تو می پرسی: «شما دکترید؟» می گویم: «بله.» می پرسی: «وسایل پزشکی با خودتون آوردید؟» می گویم: «بله. پتو و ملافه های تمیز و وسایل امدادرسانی و داروهای زیادی با خود آوردم.» نوجوان بسیجی دیگری گریان می شود، و با صدای ملتمسانه ای می گوید: «دکتر، دکتر، برادرم و چند تا از دوستاش به سختی مجروح شدند نیاز به کمک دارند.» به سرعت داخل اتاقک آمبولانس می شوم، و وسایل پزشکی را به دست بسیجیان می دهم و بعد دنبال نوجوان بسیجی راه می افتم. مرا به طرف سنگری می برد که مجروحین در آنجا هستند وارد سنگر می شوم چهار جوان زخمی و مجروح، کنار هم دراز کشیده اند ناله های دلخراش شان قلبم را می لرزاند بعد از معاینه آنها از سنگر بیرون آمده از رزمنده ای می پرسم: «همراهام کجان؟» می گوید: «شما همین جا منتظر باشید می رم دنبال شان.» منتظر کنار سنگر می ایستم، تو از دور می آیی با دیدنم می پرسی: «دکتر می تونید اون ها رو مداوا کنید؟» می گویم: «نمی دونم باید چی کار کنم هیچ وقت شخصا عمل نکرده ام دستیار جراح بوده ام.»

جلوتر می آیی صدایت گرم و تشویق کننده است «بالاخره باید از یکجا شروع کرد.» و شروع کار من در سنگری است که به سختی می شود در آن حرکت کنم بعد از ساعت ها کار و تلاش، عمل هر چهار جوان مجروح، با موفقیت به پایان می رسد گویی همه از نیروی الهی است و من فقط انجام وظیفه می کردم. از سنگر بیرون می آیم برادران رزمنده رو به قبله نشسته اند و دست هایشان را به سوی آسمان بلند کرده اند و ذکر می گویند. اشک، نگاهم را تار می کند تو می پرسی: «حال برادران مان چطور است؟» تبسمی روی لب هایم می نشیند و می گویم: «به یاری دعاهای شما حالشان خوب می شود.» خنده در تمام صورتت پخش می شود … .

صدای بوق های ممتد ماشینی، حواسم را جمع می کند «خانوم، خانوم.» سرم را از روی فرمان بلند می کنم، راننده می گوید: «حالت خوبه آبجی، اصلاً حواست نیست، راه رو بند آوردی.» روبه رو را نگاه می کنم وانت آبی رنگش، پر است از جعبه های میوه. حرفی نمی زنم فقط فرمان را به سمت راست می پیچم. باد بوی نم با خود آورده بوی تو را بوی لاله های سرخ را… .

جلوی بچه های رزمنده ایستاده ای و با صدای مهربانی می گویی: «برادران دشمن در حال پیشروی است و هر آن ممکن است به این منطقه حمله کند امکانات ما خیلی کم است حال که لطف خدا شامل حالمان شده و آب و مواد غذایی و دارویی به دستمان رسیده فقط باید منتظر نیروهای کمکی باشیم، که انشااللّه به زودی می رسند و ما را از محاصره خارج می کنند.» بچه ها تکبیر می گویند، هر شب احتمال پاتک دشمن می رود برای همین تو هر شب آماده باش می دادی و خود تا صبح بیدار می نشستی. بالاخره انتظار به پایان رسید یک سیاهی از پایین تپه، به طرف ما آمد سیاهی هر چه نزدیکتر می شد بزرگتر و واضح تر می شد یکی از بچه های نگهبانی فریاد کشید نیروهای کمکی رسیدند بچه های رزمنده در حجاب شب دست بر دعا برداشتند عبادتی خالصانه من و دوستانم در سنگری تاریک در آغوش هم گریه می کردیم و دعا می خواندیم.

روز بعد گردان تو و نیروهای کمکی آماده شروع عملیات شدند فاصله سنگرها تا نقطه عملیاتی زیاد بود برای همین بچه ها کمی زودتر از شروع عملیات حرکت کردند و نزدیک تپه ای رسیدند که قرار بود از پشت آن عملیات را شروع کنند. موقع شروع عملیات از سنگرم بیرون آمدم پشت صخره ای پناه گرفتم تو پشت به دشمن و رو به بچه ها، با آنها حرف می زدی و آنها را به مبارزه تشویق می کردی و گاهی هم نگاهت به صخره ای بود که من پشتش پناه گرفته بودم تا دیده نشوم. چادرم را باد به صخره می کوبید و مخفی گاهم لو می رفت و تو نگاهت به صخره بود… .

عکس خندانت را از روی داشبورد برداشته مقابل صورتم می گیرم. نگاه گرم و مشتاقت از پشت شیشه قاب، با من حرف می زند عادت داشتم حرف ها و راز دلت را از چشم هایت بشنوم و بفهمم نگاه مشتاقت را دنبال می کنم که به سوی بچه های گروه تخریب است.

«بچه ها سریع تر مین ها رو خنثی کنین انبار مهمات دشمن رو شناسایی کرده و نابود کنین. موانع رو بردارین و راه رو برای دیگر برادران باز کنین.» گروه تخریب از تپه بالا می روند بعد از گذشت زمانی کوتاه دستت را به علامت پیروزی بالا می بری و بقیه گروه راه می افتد. رفتنت را با ذکری بر لب بدرقه می کنم ساعتی می گذرد ساعتی که لحظه لحظه اش عمری بر من گذشته است. بالاخره با پیروزی برمی گردید تو جلوی همه پیش می آیی پر هیبت و استوار. چند تا از افسران ارشد عراقی پشت سرت هستند و بقیه اسرا چون لشگری شکست خورده به دنبال تان روانند برادران رزمنده در حالی که دور تا دورتان را محافظت می کنند در آمادگی کامل کنارتان حرکت می کنند. محاصره شکسته شده، جشن نور است و حضور. من و همراهانم می توانیم به پشت جبهه برویم اما چیزی سخت، حجیم، و ناآشنا مرا وادار به ماندن می کند شاید نامش را می شود گذاشت قسمت، سرنوشت، و یا بایدی ناممکن، و اگر در قلبم درست بررسی می کردم نیروی عشق از همه قویتر بود من ماندم، بازی قریبی بود!

عملیات بعدی، در شب برنامه ریزی شد در تاریکی شب پژواک صدایت را می شنیدم که می چرخید و تا سینه کوهها می پیچید «بند پوتین ها تا آخرین سوراخ، پاچه ها گتر، فانسقه ها محکم» با تمام جدیتی که در صدایت نهفته بود، مایه ای از لطافت در عمق نگاهت بود که بچه ها را شاد می کرد. قدم به قدم به دشمن نزدیک می شدید دشمنی که پشت حصار شب پناه گرفته بود. سربازان بعثی خطوط دفاعی ما را منهدم کرده بودند و در حال پیشروی بودند… .

قطرات درشت باران صورتم را خیس می کند تندر است. آسمان نیز گویی مرا و ترا و خاطرات مان را همراهی می کند رعد و برق ابرها، انفجار و آتش گلوله ها، باران تیر می بارید گلوله ها و خمپاره ها وحشیانه بر زمین می خوردند و شب را سوراخ سوراخ می کردند توپ ها غرش کنان شلیک می شدند، و فضای پهناوری را شکاف می زدند. گردو خاک، دود آتش، به هم آمیخته بود وقتی منور می زدند می دیدم تان، بعضی افتاده به خاک و بعضی گم در شب و دود.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.