پاورپوینت کامل در محضر پدر ۴۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل در محضر پدر ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در محضر پدر ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل در محضر پدر ۴۳ اسلاید در PowerPoint :
فریده مهدوی دامغانی، فرزند زندهیاد استاد احمد مهدوی دامغانی، در یادداشتی به ذکر خاطرات خود از مقاطع مختلف زندگی در کنار پدر پرداخته است. متن یادداشت را در ادامه میخوانید.
در سال ۱۳۵۲ شمسی، آن هنگام که تنها ده سال داشتم، برخلاف سالهای پس و پیش آن، در ایران میزیستم. عصرها، اغلب همراه پدرم به دفتر ایشان میرفتیم تا من به نوشتن تکالیف مدرسه بپردازم و ایشان نیز به کارهای معمول خود برسند. با رسیدن به طبقه اول دفترخانه ۲۵، با هوای سرد راهرویی نیمهتاریک و بوی بخاریهای نفتی و صدای گفتگوی افرادی که در اتاق پدرم یا اتاق دفتریاران و منشیان حضور داشتند، رویارو میشدم و بالارفتن از آن پلههای بسیار قدیمی و بلند و کهنه، که هماره ماجرای تازهای را برایم در بر داشت. و آنگاه آتقی (خدا روحش را قرین رحمت خویش سازد) بیدرنگ با مشاهد من، درِ اتاق «کتابخانه» را برایم میگشود تا بی سروصدا، به آنجا بروم و تکالیفم را بنویسم و مزاحم «اربابان رجوع» و دوستان پدرم نگردم و به کتابخواندن همیشگیام بپردازم.
پدرم پیش از آنکه به اتاق خود وارد گردند، به آتقی میگفتند: «آتقی، نون سنگک (گاه نیز تافتون…) و پنیر تازه برای فری بخر…!» و آتقی طبق معمول، در پس پشت پدرم، شکلکی برای خنداندن من درمیآورد، به معنای آنکه: «ایبابا…! خودم میدونم. لازم نیست چیزی بگی!».
کتابخانه
اتاق «کتابخانه» پدرم، خود ماجرایی است. نخست آنکه روی در، پدرم با خط بسیار زیبای نستعلیق خود، کلمه «کتابخانه» را بر مقوایی سپید نگاشته بود. دوم آنکه هیچکس مجاز به ورود به آن اتاق نبود. تنها پدرم، آتقی، من و گاهگاه یکی از کارمندان دفتر. آن اتاق، همواره مرا به یاد یکی از نقاشیهای رامبرانت میانداخت و از قضا در آن سال، در محضر مرحوم استاد علیاصغر پتگر، نقاشی با رنگ و روغن را میآموختم. باری در تابلو، اتاقی بسیار تاریک، با قفسههای بیشماری از کتبی بسیار قدیمی با مجلدهای چرمی و خاک گرفته، به تصویر کشیده شده بود و در زیر راهپلهای، پیرمردی ریشسپید در حالت تعمق به سر میبرد. نام تابلو «فیلسوف» است.
در آن اتاق قدیمی نیمهتاریک، با قفسههای بیشماری که تا سقف اتاق بالا میرفت، میز کار بزرگی از چوب مرغوب قرار داشت که من در پشت آن مینشستم. در بالای قفسه بلند میانی، عکس پدربزرگم در قاب خاتم قرار داشت و من همواره با نهایت محبت به محاسن سپید آن پیرمرد نورانی روحانی و نگاه نافذ و زیبای او خیره میشدم و با خود میاندیشیدم که با حضور حمایتگر آن عکس، چندان هم تنها نیستم…
آتقی بخاری علاءالدینی در کنارم قرار میداد تا از سرمای اتاق، به رنج نیفتم. یک صندوقچه بسیار زیبا و قدیمی نیز در گوشهای قرار داشت که بسیار سنگین بود و با تصویر گلهایی رنگارنگ تزئین شده بود. بهراستی شیفته آن صندوق بودم؛ اما به قدری سنگین بود که نمیتوانستم بهتنهایی در آن را بگشایم. گاهگاه پدرم به درون اتاق میآمد تا از درون آن صندوق، سندی را بیرون کشد و من بیدرنگ از جا برمیخاستم تا در کنار او قرار گیرم و با نهایت شیفتگی ببینم داخل آن صندوق اسرارآمیز، چه چیزهایی پنهان شده است؛ اما همواره تنها تعدادی اوراق و اسناد مختلف در آن مشاهده میکردم و دیگر بار، به جای خود بازمیگشتم و آنگاه قلمرو رؤیاییام آغاز میگشت…
پس از تکالیف مدرسه، بیدرنگ با شور و علاقهای وافر که پدرم از همان شش هفت سالگی در وجودم برانگیخته بودند، به خواندن انواع کتابهای داستانی میپرداختم. هر دو سه روز یک بار، پدرم پیش از آمدن به دفترخانه، در خیابان انقلاب توقف میکرد تا من سه چهار کتاب برای خود بخرم که حوصلهام در «کتابخانه» سر نرود.
در آن «کتابخانه» قدیمی، پنجرهای قدی وجود داشت که به سوی حیاط خلوتی گشوده میشد و من گاهگاه، نگاهی به بیرون میافکندم تا با کبوترانی که به لبه پنجره میآمدند، گفتگویی کوتاه به انجام رسانم و از تنهایی بیرون بیایم، و با کتابهای بینظیر و فراموشناشدنیای مانند جامعالتمثیل، اسکندرنامه، چهلطوطی، افسانههای هزار و یکشب، چهل درویش، «بهرامگور، هفتپیکر، افسانههای آذریزدی، افسانههای برادران گریم، افسانههای هانس کریستیان اندرسن، افسانههای پرو، افسانههای لفنتن، شازدهکوچولو، الیور توئیست، شاهزاده و گدا، و مهمتر از همه با مجموعه کتابهای الکساندر دوما، «شوالیه پاردایان» اثر میشل زوکو و نیز با «امیرارسلان رومی» آشنا گشتم…
پدرم که میدانستند «امیر ارسلان» را بارها و بارها خواندهام و به شمسوزیر و قمروزیر علاقهای خاص دارم، اغلب آنهنگام که برای یافتن یکی از کتابهای خود به «کتابخانه» میآمدند، با لبخندی محبتآمیز میپرسیدند: «به کدام قسمت داستان رسیدهای؟ به شیطنتهای قمر وزیر رسیدهای؟» و من با هیجان پاسخی میدادم و پدرم هم با یافتن کتاب موردنظرشان، دیگر بار اتاق را ترک میکردند تا به «کلاس» درسشان بازگردند. سالها بود که پدرم برای دانشجویان دوره دکتری ادبیات فارسی، بعدازظهر یکی از روزهای هفته، در همان دفتر خود تدریس میکردند.
ساعتی سپری نشده بود که آتقی فارغ از کارهای دفتر، نان تازه و پنیر برایم میخرید و با سینی چای داغ به اتاق میآمد. با دستی زمخت و زبر، آن پیرمرد نازنین، به نوازش موهایم و تعریف از کارهایم میپرداخت. گاه پس از چند ساعت مطالعه و تنهایی در اتاق، دیگربار میآمد و میگفت: «بلند شو، از آقا پول گرفتم تا برات چیزی بخرم.»
آتقی میدانست چه اندازه به خودنویس و کتاب علاقه دارم. بهسرعت برمیخاستم و او همچنان که دست مرا در میان دست بزرگ و زبر و فرسودهاش میگرفت، به پدرم میگفت: «آقا، با فریده خانوم رفتیم بیرون…» و آنگاه به قدم زدن در خیابان فردوسی میپرداختیم. در آن سال بهخصوص، با محبتهای بیپایان آتقی انواع خودنویسهای پراکر و شفرز را صاحب شدم.
جلسات درس
خاطرات دیگر، مربوط به جلسات درس پدرم است. دورانی که او برای دانشجویان، دوره دکتری ادبیات فارسی را تدریس میفرمود و نیز خاطراتی از ادبا و نامدارانی که با حضور خود در دفترخانه، پدرم را خشنود و سرافراز میساختند. در چنین مواردی، پدرم گاه به «کتابخانه» میآمدند و پس از بستن در، با احتیاط به کنارم میآمدند و میگفتند: «بعد از اینکه رفتم، با دقت میآیی اتاقم، و به همه آقایان حاضر، سلام عرض میکنی و منتظر میمانی تا ازت سؤال کنند، تا پاسخی به آقایان بدهی. مؤدب و محترم باش. فهمیدی؟»
پس از خروج پدر، کتابم را میبستم و با کمرویی، به در اتاق پدرم ضربهای میزدم و وارد میشدم؛ پدرم با لبخندی، به حضار محترمی که در آنجا حضور داشتند میفرمودند: «ها، باباجان، بیا تو! خسته شدی…! سلام کردی به آقایان
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 